محل تبلیغات شما

تست کد ها



باد با شانه ی نسیم مو های آبی رنگ آبشار را شانه می زند

ابر های عشق باران محبت خود را
بر سر نوجوانان سبز می بارند

گل به غنچه هایش روییدن را یاد می دهد

قاصدک آرزو ها را پراکنده می کند

نیلوفر دوستی در دستان چشمه شناور است

ماهی های آرامش در رودخانه ی زیبایی شنا می کنند

مروارید عشق در صدف قلب متولد می شود

بهار زندگی مانند جوانه ای که در خاک ریشه می کند
و می روید در زمین ریشه کرده

ضربان زندگی هنوز می زند

این آغازی نو است

آغاز زندگی

آغاز دنیا

آغاز من.

آغازی برای رویش بهار !

سوهو:

اولین بار بود که مینسوک انقدر می خوابه. اون معمولا زود تر از همه از خواب بیدار می شه
البته به هر حال امروز خوابیدنش بهتر بود.
کیونگسو، چانیول و بکهیون رفته بودن بیرون. خرید. برای تولد مینسوک
جونگ جونگ (چن و کای) و یشینگم خواب بودن
فقط من و سهون بیدار بودیم و بی کار داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم
یهو صدای جیغ از طبقه ی بالا اومد
هر کی اونجا بود خواب بود که.
سریع رفتم بالا و فهمیدم صدای مینسوک بود.
جلوی تختش نشستم
رنگش پریده بود و چهرش خیلی ترسیده بود.
دستشو گرفتم و گفتم:
_ مینسوک. خوبی؟
+ تو. تو کی هستی؟.
جا خوردم
_ آآآ مینسوک. منم.
+ نه. منظورم اینه که. تو واقعا.؟
_ واقعا چی؟
+ *زیر لب و با اضطراب* چرا باید بهش اعتماد کنم؟.
_ مینسوک. منظورت چیه؟
+ *با صدای بلند تر و عصبی* از کجا بدونم تو هم خواب نیستی؟
_ آآآآآه
از پایین صدای زنگ در رو شنیدم و فهمیدم اون سه تا برگشتن
و بعدم صدای پلاستیک و حرف زدنشون با سهون اومد.
_ مینسوک. خواب دیدی نه؟
چیزی نگفت
_ آآآ. الان بر می گردم.
و از اتاقش رفتم بیرون و رفتم پایین پیش بچه ها




شیومین:

بعد از اون خوابا واقعا نمی دونستم می تونم به چیزای اطرافم اعتماد کنم یا نه.
از کجا معلوم اونم مثل جونگده خواب نباشه؟
هنوزم صحنه ی بیرون رفتن لوهان و غیب شدن جونگده تو ذهنم بود.
و همین چند لحظه ی پیش. اون شیطونای کوچولو که چشم و دهن نداشتن.
پایین صدای به هم خوردن پلاستیک و خنده ی بکهیون و چانیول میومد
و بعد یه مدت صدای خنده ی سهون.
واقعا شک داشتم که الان خوابم یا نه.
توی دو تا خواب دیگه ای هم که دیدم کاملا همه چیزو حس می کردم.
راهی برای اینکه بفهمم خوابم یا بیدار به ذهنم نمی رسید.
(قضیه ی کف دست رو یادش رفته-.-)
ولی خب. یه جورایی حس می کردم دست جونمیون با وقتی توی خوابم دستمو گرفت فرق می کنه.
انگار یه گرمایی داشت که توی خواب نداشت.
یا مثلا. یه فرق کوچولو مثل اینکه این بار دستش یکم عرق کرده.
+ هوووف. نمی دونم




سوهو:

بعد از اینکه یکم با بچه ها حرف زدم کیونگسو رو کشیدم یه گوشه و ماجرا رو براش تعریف کردم
کیونگسو: یعنی می گی فکر می کنه تو واقعی نیستی؟ 0____0
_ چه می دونم من الان دوباره می رم بالا پیشش. اینارو گفتم که نذاری کسی بیاد بالا.
کیونگسو: آها. باشه
یه نگاهی به کیونگسو انداختم و سریع رفتم بالا
+ تو که دوباره اومدی
با یه حالت معترضانه ای اینو گفت. یه جورایی بهم بر خورد
رفتم جلو و دوباره دستشو گرفتم ولی دستشو از دستم کشید بیرون.
_ گفتی خواب دیدی دیگه. نه؟
زیر لب جواب داد:
+ هنوزم معلوم نیست بیدار شده باشم.


پارت سوم داستان.







شیومین:


چشمامو با ترس باز کردم و در حالی که نفس نفس می زدم به اطرافم نگاه کردم
فهمیدم تو یه مطب رو یه تخت دراز کشیدم.
رو به روم جون میون(سوهو) جلوی میز دکتر وایساده بود و باهاش حرف می زد
یکم اون طرف تر هم سهون و بکهیون وایساده بودن و جونگده
یعنی. همش خواب بود؟.
نفس راحتی کشیدم
ولی اگه الان هم خواب باشم چی؟
اون موقع هم کاملا احساس بیداری می کردم.
دستم رو آوردم بالا تا به کف دستم نگاه کنم (تو خواب همیشه کف دست تار دیده می شه) اما جونمیون دستم رو گرفت
بهش نگاه کردم، با نگرانی با دکتر حرف می زد و حواسش اصلا به من نبود
بیخیال. حتما بیدارم که دارم این چیزا رو حس می کنم دیگه.
جونگده نگاهش افتاد بهم و با خوشحالی اومد طرفم
_ هیونگ! بیدار شدی^^
آروم دستمو از توی دست جونمیون کشید بیرون و گرفتش
سهون و بکهیون هم اومدن سمت تختم
بکهیون: هیووووووونگ^O^
سهون: چرا. دستتون کبود شده؟
به دستم نگاه کردم درست می گفت.
دقیقا همونی که لوهان گرفته بودش کبود بود
جونگده سریع با دستش کبودی روی دستم رو پوشوند و گفت: مهم نیست
_ جونگده
+ هم؟
_ اون. خواب بود دیگه؟.
+ اوهوم^^ خواب بود هیونگ^^
جونمیون: بچه ها
همه بلند شدن و به طرف جونمیون رفتن
یکم فکر کردم. جونگده از کجا می دونست در مورد چی حرف می زنم که انقدر سریع و با اطمینان گفت خواب بوده؟. چرا سعی کرد کبودی دستمو بپوشونه؟.
چهره ی لوهان دوباره اومد تو ذهنم.
مو های به هم ریخته. صورت خونی.
نمی دونم چرا ولی سعی کردم به یاد بیارم چه لباسی پوشیده بود
تو همین فکرا بودم که نگاهم افتاد به سهون.
کمربندش آویزون شده بود این الان مثلا مد جدیده؟ /:
جوونامون چه چیزایی رو مد می کننا. -.-





این بخش اولشه، بخش دومشو همین الانا می ذارم^^
چیزی که می‌خواستم بگم رو هم تو اون پست می گم
شیومین:


تقریبا داشت خوابم می برد. خمیازه کشیدم و چشمامو بستم. بلا فاصله یه صدایی از بیرون اتاق اومد!
چشمامو باز کردم و نگاهمو تو اتاق چرخوندم. گوشمو تیز کردم که اگه اجباز صدایی اومد بشنوم.
+ ای بابا. حتما خیالاتی شدم. چرا الکی می ترسم?!
خواستم دوباره چشمامو ببندم که یکی صدام کرد.
_ مینسوک.
چشمامو باز کردم. لوهان بود.
_ مینسوک من می ترسم.
+ ها؟. از چی می ترسی؟
_ کریس.
صداش می لرزید ولی صورتش بی حس بود. یه جورایی ترسناک شده بود.
+ کریس؟ ولی اونکه. صبر کن!. لو. لوهان
اومد نزدیک و دستمو محکم گرفت. انقدر محکم گرفته بود که می تونستم ببینم اطراف جایی که انگشتاشو گذاشتم سفید شده.
_ مینسوک. من. من می ترسم
صداش بد جوری داشت می لرزید، جوری که یه لحظه فکر کردم داره گریه می کنه ولی توی صورتش هیچ احساسی نمی دیدم.
+ لـ. لـ لوهان. تو الان. باید چین باشی
بدون توجه به حرفام ادامه می داد.
_ مینسوک. اونا ترسناکن.
+ ها؟ .کیا؟
واقعا گیج شده بودم. لوهان الان باید چین باشه. شیش ساله که اون از ما جدا شده.
و خب. شیش ساله که من اونو ندیدم. پس. هووووف
فقط دستشو گرفتم و وانمود کردم به حرفایی که تند تند می زنه گوش می دم. در واقع اصلا نیم فهمیدم چی می گه/: انگار چینی و کره ایو قاطی کرده بود
جدا از بی حس بودن صورتش. گاهی حس می کردم حرکت لباش با حرفایی که داره می زنه نا هماهنگه.
بعد از چند دقیقه حرف زدن گوشه ی لبشو گاز گرفت.
_ مینسوک
با حالت سوالی نگاهش کردم.
سرشو انداخت پایین. فکر کردم داره گریه می کنه.
_ مینسوک من
سرشو بلند کرد و با حالت ترسناکی بهم خیره شد.
+ لو لو لوهان. صو صو. صورتت
صورتش. واقعا ترسناک شده بود.
همه ی صورتش خونی شده بود یه تیکه از گوشت گونش از بین رفته بود و است
ستخون فک و دندوناش معلوم بودن لباش سفید شده بود. حس کردم حتی موهاشم به هم ریخته تر از قبل شده.
ولی بازم با همون قیافه ی بی حس بهم خیره شده بود.
هم شد و صورتشو بهم نزدیک کرد سعی کردم برم عقل ولی فقط تونستم چشمامو ببندم.
تو همون حالت موند و هیچی نگفت. صدای نفس نفس زدن من سکوتی که بینمون به وجود آورده بود رو میشکست.
قلبم داشت میومد تو دهنم
چند دقیقه همین طور تو سکوت گذشت.
من هنوز از ترس چشمامو باز نکرده بودم.
بعد از یه مدت گوش کردن به صدای نفس نفس هی خودم متوجه شدم که حتی صدای نفیجس کشیدن لوهان رو هم نمیشنوم.
هنوز دستم رو گرفته بود، می تونستم حس کنم که از شدت فشار داره کبود می شه
بعد از چند دقیقه بالاخره آروم تو گوشم گفت:
_ دوست دارم
وقتی اینو گفت با تعجب چشمامو باز کردم ولی اون پشتش بهم بود و داشت از اتاقم می رفت بیرون
***
بلافاصله بعد از رفتن لوهان، جونگده(چن)‌‌ وارد اتاقم شد
از کنار لوهان رد شد و حتی باهاش برخورد کرد. ولی عکس العملی نشون نداد، انگار چیزی حس نکرده بود.
چشماش نیمه باز بود و پای چشمش گودی افتاده بود، معلوم بود از خواب بیدار شده
در حالی که دستشو گرفته بود جلوی دهنش و خمیازه می کشید اومد جلوی تختم وایساد
_ هیونگ. چرا انقدر داد می زدی؟
+ د. داد می زدم?!.
چشماش یکم باز تر شد و انگار یکم تعجب کرده بود، ولی هنوز خوابالو بود و یه جورایی بیخیال نگاهم می کرد
_ آره. آآآآآآ(خمیازه) خیلی داد می زدی.
+ مـ مـ مطمئنی صدا از اتاق من بود؟
_ آره دیگه. از همین جا میومد
دستشو یکم روی چشمش کشید
خواب کم کم داشت از سرش می پرید.
چند لحظه ای که اونجا بود چشماشم به تاریکی عادت کرد و احتمالا متوجه رنگ پریده و چهره ی ترسیدم شد.
_ هیونگ. چیزی شده؟
سعی کردم عادی جلوه بدم
+ نه. همه چی. خوبه فقط
با جدیت نگاهم کرد
_ فقط چی؟
+ فکر می کنم که یه کابوس دیدم.
یاد وقتی افتادم که لوهان از کنار جونگده رد شد و بعد جونگده وارد اتاقم شد.
اون قطعا یه خواب نبود، چون الان بیدارم و نمی شه خواب و دنیای واقعی رو با هم دید.
_ مینسوک هیونگ
+ هم؟.
_ فکر می کنم یه اتفاقی افتاده
+ نه. همه چی خوبه.
می دونستم اگه دهنمو باز کنم که اتفاقایی که چند لحظه ی پیش افتاده بود رو تعریف کنم فقط یه سری حرف بی معنی و چرت و پرت از دهنم خارج می شد
جونگده جلوی تختم زانو زد و چونش رو، رو به روی صورت من روی تخت گذاشت
آروم رفتم جلو و بغلش کردم. به یه چیزی نیاز داشتم که بهم آرامش بده. می خواستم چند دقیقه ی پیش رو تعریف کنم ولی اگه همین جور با ترس می گفتم قطعا هیچی نمی فهمید
بعد از چند لحظه که احساس کردم حالم یکم بهتر شده نفس عمیقی کشیدم و رفتم عقب
چشمامو بستم.
+ هوووووف جونگده
چشمامو باز کردم اما جونگده تو اتاقم نبود
***
چشمامو با ترس و لرز باز کردم و در حالی که نفس نفس می زدم به اطرافم نگاه کردم
سرم به شدت درد می کرد و چشمامم تار می دیدن
تو مطب دکتر رو یه تخت دراز کشیده بودم و بچه ها هم دورم جمع شده بودن
همه نبودن. جون میون(سوهو)، بکهیون، سهون (قافیه دار شد که
بعد از ساعتها ور رفتن و ورجه ورجه کردن و آهنگ خوندن-.- . بالاخره آماده شدمD:
دویدم از پله ها رفتم پایین و جلوی بقیه، کنار در وایسادم
+ بوبخشیییییید -0-
سوهو با جدیت و عصبانیت برگشت و فقط بهم نگاه کرد
یهو بکهیون یه نیشگون از شکمم گرفت≥-≤
پریدم عقب و داد زدم:
+ هوووووی! چته؟! ≥---≤
- یه ساعته اینجا منتظرت وایسادیم، رفته بودی لباس بسازی؟ =-=
موهاشو کشیدم و گفتم:
+ دلیل نمی شه اینجوری نیشگونم بگیری=-=
- آااااااهاااااای≥-≤ نکن لعنتی، موهام می ریزن≥-≤
و انگشتشو کرد تو لپم و شروع کرد به چرخوندنش=-=
یعنی بد ترین و وحشتناک ترین روش های شکنجه روشای بکن|||:
کریس گوش بکهیونو گرفت و کشون کشون ازم دورش کرد و با بی تفاوتی گفت:
فعلا که هنوز مینی بوسمون نیومده-_-
سوهو یه نگاهی به ساعت مچی طلایی و گرونش انداخت^-^
+ باید ساعت شیش میومد!
تائو با نگرانی پرسید:
خب الان ما ساعت چند اجرا داریم؟
سوهو: هفت
تائو: ||||: از الان برای ساعت هفت می ریم؟|||:
کریس: یادت نمیاد؟ یه بار ساعت دو برای اجرای پنج رفتیم و بازم دیر کردیم
چن: ≥-≤
لی: ؟؟؟|:
چن: نگوووو≥-≤ یادم ننداز≥---≤
من: -.- .
شیومین عین گربه ها پرید بهم و ادای چنگ زدن در آورد|:
من: چیکار می کنی دیوونه؟ |:
شیومین: اهه! احترام بزرگترتو نگه دارا ! ./_\.
و دوباره شروع کرد به چنگ زدنم و صدای گربه در آورد|:
شیومین: خخخخِئووووووو≥-≤ خخخِئوووو≥-≤
چن: |: شیو جان خودتو نگه دار، آروم باش طوری نیستش که|:
شیومین: من که می دونم، این می خواد همون کارای دفعه قبل رو بکنه≥-≤
و دوباره صدای گربه در آورد و بهم چنگ انداخت|:
رفتم پشت سهون قایم شدم گفتم:
نکنننننننن≥-≤
شیومین همچنان صدای گربه در می آورد و سعی می کرد بهم چنگ بندازه|:
یهو دیدم لوهان با قیافه ی (-_-) بهم خیره شده -.-″
+ غلط کردم |:` دیگه پشت سهون قایم نمی شم|:`
لوهان: آفرین، کار خوبی می کنی فرزند عاقلم-_-
تمام این مدت سوهو داشت با قیافه ی جدی و کلافه با گوشیش ور می رفت
کای: مامی چی می بینی اونتو؟ ′-′
و رفت سمت سوهو که سرک بکشه و یه نگاه به گوشیش بندازه′-′
که ناگهان یک عدد لگد جانانه از طرف کریس دریافت کرد^^
کریس خودش از بالا (بالا. -.-) شروع کرد به خوندن چیزی که تو گوشی سوهو بود/:
یکم که تو سکوت گذشت یهو سوهو با کلافگی سرشو بلند کرد و گفت:
بچه ها باید پیاده بریم
شیومین یکم خندید و گفت:
هه ههXD پیاده! XD خنده دار بودXD
سوهو: من. با تو. شوخی دارم؟ -_-
شیومین: XD عالی!!! اصلا خیلی طبیعیهXD
سوهو: -_-.
کریس با جدیت به شیومین خیره شد و باعث شد خندش محو شه
یکم به کریس خیره موند و منتظر شد کریس بخنده یا بگه شوخی کرده
ولی این کارو نکرد! |:
شیومین: من نیستم! خودتون با هم پیاده برید-_-
و خودشو ولو کرد رو مبل/:
کریس رفت بالا سرشو گفت:
ناراحتی پسرم؟ ^^
شیومینم خودشو لوس کرد و گفت:
آلو )″:
کریس: دوست نداری پیاده بیایی؟ ^^
شیو: نه، ندوست=0=
کریس: می خوایی بابایی کولت کنه؟ ^^
شیو: کولم می کنی؟ (″:
کریس: البته((:
شیو دستاشو گرفت بالا و گفت:
اگه کولم کنی میام*-*
کریس هم با لبخند دستای شیومین رو گرفت.
و در یک حرکت از خونه پرتش کرد بیرون|||:
من و بکهیون با صدای بلند زدیم زیر خندهXD
چن: شیووووو|″:
و دوییدم رفت بیرون دنبالش|:
لوهان رفت پشت سهون قایم شد||:
سوهو با جدیت گفت:
راه بیفتین. مجبوریم پیاده بریم
و خودش اولین نفر از در رفت بیرون و ما هم همه پشت سرش رفتیم
بکهیون هندزفری گذاشته بود تو گوشش و بدون توجه به ما، دو سه متر جلو تر حرکت می کرد
شیومین هم ولو شده بود رو زمین و چن پاهاشو گرفته بود و می کشیدش|:
سوهو همین جوری با ناراحتی با گوشیش ور می رفت و کریس هم از بالای سرش به صفحه ی گوشیش نگاه می کرد/:
دیگه فقط کم مونده بود سهون لوهانو کول کنه|||:
از خلوت ترین راهی که می تونستیم می رفتیم تا کسی نبینتمون
حس می کردم یه گله گوسفندیم که گوشه ی خیابون جمع شدن@-@
کریس چند بار از پشت سر صدام کرد ولی با اینکه فاصله ی زیادی هم نداشتیم صداشو نشنیدم
آخر سر دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش
(فقط مونده از خواب من چانو با یکی دیگه شیپ کنن|: )
کریس: چانی بک داره خیلی بی راه می ره، برو یه ندایی بهش بده یه وقت ماشینی چیزی بهش نزنه|:
دی او: همون بهتر یه جاش بشکنه انقدر خونه رو به هم نریزه-_-
من: کیونگ جان ما تو خوابگاه زندگی می کنیم-_-
دی او: هر چی-_-
من بدو بدو رفتم یکی زدم به سر دی او و قبل از اینکه خودش یا کای بتونه عکس العملی نشون بدن دویدم رفتم سمت بک-_-
دستمو انداختم دور گردش~|:
یه طرف هندزفری رو از گوشش در آورد و گفت:
ها؟ چته؟/:
من: الان دارم بهت محبت می کنم مثلا-_-
بک: محبت نوموخوام~|:
من: خب نمی کنم./_\.
و دستمو کردم تو جیبم |:
بک: اینجوری راحت تره. -.- چی شد اومدی دنبال من حالا؟ -_-
من: بله. -.- کریس جان عمر کردن بیام بگم نرو وسط خیابون یه وقت یه ماشینی چیزی بهت می زنه شل و پل می شی-^-
بک: کریس جان غلط کردن -_-
من: هوی./_\. باباته ها، احترام بذار./_\.
بک: نوموخوام./_\. اصلا من محبت موخوام./_\.
من: دیدی-.-
بک: بدو بدو./_\. من محبت موخوام./_\.
من: خب من نمی خوام/:
بک: پس همین جا وای میسی سرتم نمی چرخونی./_\.
تا این جملشو تموم کرد برگشتم و خواستم برم-.-
بک: دهه! نرو دیگه! گریه موما! )″:
من: ! |=
بک: )″:
من: باشه حالا گریه نکن |= اینجوری هم بهم خیره نشو گریم می گیره |=
بک: )″:
من: نکن دیگه |||: باشه اصلا بهت میحابیت موکانام |=
بک: چی چی موکانی؟ )″:
من: ماحیبات |=
بک: چی؟ )″:
من: چیز.‌‌‌‌‌‌‌‌ موحبیایییی یووووو هههههه
بک: ها؟ ._.
من: اصلا هیچی نوموکانام≥-≤
و لپامو باد کردم
بک: من میحابیت/ماحیبات موخوام )″:
من: تو کی فهمیدی من چی می گم؟ ′-′
بک: الان-.-
؟؟؟: تو قرار بود بک رو بیاری عقب، نه اینکه خودتم بری جلو بمونی-_-
من و بک جفتمون پریدم و هوا و با ترس برگشتیم|||:
کریس بود|||:
من: نوموخوام≥-≤ کای موکوشاتام≥-≤
(نمی خوام|: کای می کشتم|: )
کریس: نمی کشه، من مراقبم-_-
من: نومو_ غلط کردم، میام@-@
و بدو بدو برگشتم عقب|:
و. با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم!
تا حدی عجیب که نزدیک بود چشام از کاسه بزنه بیرون!
+ بک!‌‌‌‌‌ بک!‌‌‌ بـــــــک!
بک: بله؟ چته؟ -_-
+ لِیوXD
بک: .____. . XD
لی. چشماش بسته و بود و سرشو از پشت گذاشته بود رو شونه ی تائو و در حالی که خواب بود راه میومدXD
من: لیXD. تو چی هستی؟ XD
دی او یدونه زد تو سرم و گفت:
ساکت~|:
من: نزن≥-≤ کرییییییس، دیدی زددددد؟ ≥-≤
کریس: گفتم مراقبم کای نزنه^^
کای: -_-
دی او: به قصد تلافی نزدم به جان خودم! ._.
کای: پس من یدونه به قصد تلافی می زنم-_-
و اومد بزنه تو سرم که کریس دستشو گرفت^^
کریس: تلافی ممنوع، شوشولو^^
(به قول دختر داییم. XD)
کای: من شوشولو نیستم./_\.
بکهیون: فقط کوچولو ها به ″کوچولو″ می گن ″شوشولو″ ^^
کریس: هوی، الان به منم گفتی کوچولوئا-_-
بکیهون: نه به جان خودم! .__. من غلط بکنم به دَدی کریس بگم کوچولو! .__.
کریس: می بینیم-_-
بکهیون: غلط کردم دَدی )″:
کریس: ! |=
من: -.- .
کریس: این از کی تا حالا از این کارا یاد گرفته؟ |=
من: فکر کردی فقط سوهو کیوت بازی بلده؟ -.-
کریس: سوهو که دیگه شورشو در آورده-.- ولی این الان اشکمو در میاره|=
من: مراقب باش، منم نزدیک بود بزنم زیر گریه |=
بک: )))″:
کریس: باشه بابا، ببخشید غلط کردم|=
بک: (″: .
کریس: ایییی. سوهوووووو ||″:
و بدو بدو از بک دور شد|:
من محکم بکو بغل کردم و گفتم:
کیوت کوچولوئه ی خودم!!! *^^^*
بک: *۰*
من: *خون دماغ شدم|:* بــــــــکـــــــ*000000*
و انقدر محکم فشارش دادم که کیوت بازیو بیخیال شد|:
+ ولم کن دیوونه، خفه شدم|=
- کیووووووووو*0*
سوهو: . |:
- ووووووووووووو*000*
سوهو: |||:
- وووووووووووووووووو*00000*
لی از خواب پرید||:
- وووووووووووووووووووووووت*000000*
بک: ولم کن دیگه! |=< اهه! |=<
سهون: الان یه فنی چیزی میاد رد می شه پدرتون در میاد-.-
من: ! |=  راست می گی! |=
بک رفت پشت سوهو و گفت:
مامی این الان خفم می کنه )″:
سوهو: *خون دماغ شد|:* چان حق داشت@-@
بک: |||||: یک عدد انسان کیوت به کی باید پناه ببره؟ -.-
شیومین همین طور که توسط چن روی زمین کشیده می شد با چشم بسته آروم صدای گربه در آورد
+ میوووووو میوو.
تائو: گربه! @-@
یک عدد گربه ی کیوت کنار شیومین در حال راه رفتن بود*^*
و شیومین با این کار مثلا داشت باهاش ارتباط برقرار می کرد/:
لی: حرف نزن دیگه! تازه داشت خوابم می برد-_-
تائو: تو بخواب|:
شیومین: میووووووو
گربه: میئو میئوووو
شیومین: میییییوو!
گربه: میئو میئوو میئو
شیومین: میو میووو~ میوووو^-^
گربه: میئوووو~
و صورت و شیومین و لیسید و رفت|:
ما: 0___0
شیومین: ^-^ ~
ما: 0___0
بکیهون: /:
شیومین: ^-^ ~
ما: 0___0
بکهیون: -.- .
بکهیون هندزفریش رو گذاشت تو گوشش و رفت|:
کای: چی گفتی بهش دقیقا؟ ._.
شیومین: به خودم مربوطه که به زبان گربه ای با رفیق گربه ایم چه حرفی زدم^-^
چن طوری که انگار این حرکت شیومین براش خیلی طبیعیه به کشیدنش ادامه داد|:
ما هم بیخیال شدیم و راه افتادیم|:
گربه هه اون ور خیابون داشت دنبالمون میومد|:
من: غلط نکنم دعوتش کرد کنسرتمون|:
سوهو: نهههههه، شیو خودش می دونه که همین جوریش هم داریم دیر می رسیم و گند زده می شه به همه چی^-^
کریس: شیومین-_-
شیومین: باهات دهلم≥-≤
و لپاشو باد کرد و دست به سینه به کشیده شدن ادامه داد. |=
کریس: شیومین لباست خاکی می شه پاشو-_-
شیومین: دههههههل≥-≤
کریس: شیومین./_\.
شیومین: غلط کردم دَدی! ._.
و بلند شد وایساد، لباسشو تد و راه اومد|:
سوهو دوباره گوشیشو برداشت و.
سوهو: بچه ها. @-@
کریس با دیدن قیافه ی سوهو یه سر به گوشیش زد و خبر رو خوند.
کریس: @-@
سوهو: تو بوگو@-@
کریس: مگه مغز خر خوردم؟ @-@
سوهو: تو می گی@-@
کریس: عوضش تو باید پیتزا مهمونمون کنی@-@
سوهو: ترجیح می دم همه رو پیتزا مهمون کنم تا خبر بدم@-@
کریس: خب پس من می گم! @-@
سوهو خب بگو@-@
کریس: چجوری بگم؟ @-@
لوهان: اهههههههه، بگید دیگه جون مرگمون کردید-_-
سهون: داد نزن لولو! تارای صوتیت آسیب می بینن! ):
کریس: باشه@-@
و یهو با سوهو همزمان شروع کردن به گفتن:
آ. دِ خب من می گم دیگه/:
چن: ای بابا خب بگید دیگه، اه-_-
من: مِرهَبان عصبانی می شود! واو! 0: XD
کریس: آم خب مینی بوس با وجود تاخیر زیادش رسیده دم در خوابگاه^^
شیو: جان؟ ′-′
کریس: و الان باید همه ی راهو برگردیم تا برسیم دم در خوابگاه^^
شیو: XD شوخی جالبی بود کریسXD
کریس: -_-
شیو: ′-′ه
تائو: خب نمی تونیم بگیم اون بیاد اینجا دنبالمون؟
کریس: از اونجایی که در این صورت پول بیشتری می گیره و کسی که پولشو می ده منم. خیر^^
لی: نگوووو! اگه من این وسط بیفتم یه بلایی سرم بیاد تقصیر شماست|=<
کریس: حالا کی گفته قراره یه بلایی سر تو بیاد؟ ^^
لی: من راه برم خوابم‌می بره و وسط کنسرت یهو می بینی بیهوش می شم میفتم زمین|=<
تائو: تو که تا حالا خواب بود-_-
من: هی. نگو که. الان باید همه ی راهب که اومدیم رو برگردیم؟ ≥-≤
بک: ها؟ چی؟ چی شده؟ 0_0
بک تازه هندزفریش رو از گوشش در آورده بود|:
من: بک |″: باید هر چی راه رفتیم رو برگردیم|″:
بک: هااااا؟ O_____o
سوهو: شرمنده فرزندانم|:
دیدم شیومین داره چنو راضی می کنه کل راه و دوباره چن بکشتش|:
کریس: چن! قبول نمی کنیا! لباسش خاکی می شه نیم ساعت هم تدن اون طول می کشه-_-
شیومین: شما با من بد بخت چه پدر کشتگیی دارید آخه؟ 0″:
چن: اوخی (″:
شیومین: گناه دارم به خدا )″:
و زد زیر گریه|:
چن: گریه نکن نکو چان! می برمت (″:
(قاعدتاً چن نباید بدونه نکو یعنی چی|: )
کریس: خیلی ممنون که گند نزدی به حرفم|||=<
(این یه جمله ی دیگس. دیگه خودتون منظورمو بفهمید)
چن: نمی شه خو0: داره گریه می کنه بچم! -^-
شیومین: چن چنیییییی
چن: -^^^^-
کریس: -___-
تائو: کرییییییس≥-≤
کریس: بله؟ ||=<
تائو: این چونشو بد داره تکیه می ده≥-≤ حس بدی پیدا می کنم≥-≤
کای: چه جور حس بدی؟. -.-
دی او به نگاهی به کای کرد که کای نا خود آگاه خفه شد |=
کریس: خب بیا رو شونه ی من بخواب-_- با توئم لی-__-
لی: ها؟ چی؟ کی؟ کجا؟ -_-
کریس: بیاااااااا رو شونه ی منننننننن بخوااااااااب ./_\.
لی: 0______0
و سریع سرشو از رو شونه ی تائو برداشت و رفت سمت کریس|:
سعی کرد سرشو بذاره رو شونه کریس ولی.
لی: نمی رسم@-@
سعی کردم به زور جلوی خنده ی خودمو بگیرم و حد اقل صداشو آروم کنم Xb
جلو دهن خودم رو هم گرفتم ولی واقعا فایده نداشتXD
به طور ناگهانی صدای قهقهه های من و سهون بلند شدXD
کم کم تائو و کای هم شروع کردن به خندیدنXD
می دیدم که کریس هم داره با چشاش قهقهه می زنهXD
من: آخ آخخخخ.XD
لوهان: سهونی-_-
سهون: بله؟ XD
لوهان: -_-
سهون: اوه! |= متاسفم! |=
دی او: کای! |=<
و نگاهی بهمون انداخت که در یک صدم ثانیه همگی در جا خفه شدیم′-′
بکهیون: واقعا برات متاسفم چان! -_-
من: مـ. مـ. متا مـ. واااااای(X
و با دهن بسته خندیدم و سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی نشد′-′
دی او: چانیول بهت هشدار می دم! -_- یا ساکت می شی یا می خورمت! |=<
ولی وقت نداد و در جا با نگاهش منو خورد′-′
بکهیون: |= .
سوهو متعجب کننده ترین، وحشتناک ترین و بلند ترین داد جهان رو زد و گفت:
بچه هااااااااا !
همه با ترس برگشتیم سمت سوهو
حتی کریس هم ترسیده بود′-′
- اون راننده ی بد بخت یه ساعتم بی کار جلوی در منتظر ماست! -_-
شیومین: حقشه! می خواست انقدر دیر نکنه! |=<
دی او: ما که در هر صورت قرار بود کلی دیر بهش برسیم، حالا اینم روش′-′
سوهو: آره ولی دیگه بهتره راه بیفتیم|:
لوهان: سهونی اخم نکن ):<
کای: اوه! |= اخم سهونو در آوردید! |=
شیومین: سهون که همیشه داره اخم می کنه′-′
من: راه رفتن و تنبلی، سهون همیشه پوکر رو از پا در آورد و مجبورش کرد اخم کنه! XD
بکهیون زد زیر خندهXD
سهون به طرز عجیبی اخم می کرد و کوچک ترین توجهی به حرفهای ما نداشت|:
بد جوری تو فکر بود|:
بکهیون: سهون داره به آینده ی تاریکمون فکر می کنه-.-
من: احتمالا داره فکر می کنه وقتی پاهاش از کار افتادن چی رو باید جایگزین کنه (X
کای: نترس سهون!‌‌ خودم برات صندلی چرخ دار می خرم ~.~
لوهان دستشو گذاشت زیر چونه ی سهون. ولی اثر نکرد! |||:
لوهان: جان؟ ها؟ چی؟ ._.
کریس: جادوت از بین رفت لولو کوچولو^^
لوهان چند بار دیگه دستشو زد به چونه ی سهون
لوهان: دهه! چرا نمی شه؟ ._.
سوهو: او او! -_- بد بخت شدیم رفت! ساعت یه ربع به هفته! -_-
شیومین: سهون اگه بیدار شدی به رفیق گربه ایم می گم نیاد کنسرتمون >:
کریس: تو با اجازه ی کی رفیق گربه ایتو دعوت کردی؟ ^^
شیومین: |= .
چن پرید وسط و گفت: حالا ببخشش دیگه|=
شیومین سرشو ت داد و حسابی واسه کریس مظلوم نمایی کرد|:
معمولا این چیزا رو کریس تاثیر نمی ذاره ولی بیخیال شد/:
سوهو: اگه بیدار نشه اجرا کنسل می شه!
کریس: مگه از رو جنازه ی من رد بشه و بخواد بیدار نشه! |=<
کای: آم. وقتی خوابه چجوری می خواد از رو جنازت رد شه؟ ′-′
کریس: -_-
تائو: من یه فن از خواب بیدار کن بلدم که. ^^
سوهو: نه نه نه._. بچمو چکار دارین؟ خودم بیدارش می کنم._.
تائو: @-@
چن یهو پرید بالا و گفت:
سهون! خوشحال باش! سوهو می خواد پیتزا مهمونمون کنهD:
به طور ناگهانی سهون از جا پرید و با تعجب به اطرافش نگاه کرد:
اینجا کجاست؟ من کجام؟. کی می خواد پیتزا مهمونم کنه؟ ._.
سوهو: =-=
کریس: ببین قبول نکردی خودت بگی آخرش چی شد! -.-
سهون: چی شد؟ چرا همتون دور من جمع شدید؟ |:
لوهان: سهونی چرا اخم می کردی؟ ):<
سهون: اخم؟ من؟ ._.
لوهان: سهونی چرا اخم می کردی؟ ):<
سهون: من یادم نمیاد اخم کرده باشم._.
لوهان: سهونی چرا اخم می کردی؟ ):<
سهون: به خدا یادم نمیاد._.
لوهان: سهونی چرا اخم می کردی؟ ):<
من: .____.
بکهیون: لوهانم بد کنه ایه ها. -.-
لوهان: سهونی چرا اخم می کردی؟ ):<
سوهو: یه چیزی بهش بگو بیخیال شه|:
سهون: خب. تو فکر این بودم که حال و حوصله ی این همه راه رفتن رو ندارم||=
لوهان: آها o^o دیگه اخم نکنیا ):<
سهون: !!! 0____0
لوهان: دیگه اخم نکنیا ):<
سهون: 0____0
لوهان: دیگه اخم نکنیا ):<
سوهو: دهه خب جواب بده دیگه||:<<
سهون: باشه اخم نمی کنم0____0
لوهان: قول دادیا ):<
سهون: دِ خب قول دادم|:
لوهان: باشه-.- بولیم′^′
و راه افتاد|||:
سوهو: ! ._. . بیاید بیخیال شوکه شدن بشیم و فقط راه بیفتیم، ساعت پنج دقیقه به هفته و ما هفت اجرا داریم^^
و خودش راه افتاد و ما هم با چشمای گرد و چهره ی های شوکه پشت سرش رفتیم|:
اصلا لوهان یه موجود عجیبیه|:


خارشی که در گلویش احساس می کرد و بوی وحشتناکی که فضا را پر کرده بود از خواب بیدارش کرد
وقتی پیدا نکرد، بوی شدید و خارش گلویش او را به سرفه انداخت
سرفه هایش پیوسته بودند و وقتی برای نفس گرفتن پیدا نمی کرد
پشت سر هم و با شدت سرفه می کرد اما خارش گلویش از بین نمی رفت و نمی توانست جلوی سرفه هایش را بگیرد
هر سال همان موقع سرفه هایش شروع می شدند!
می توانست سرخ شدن صورت خودش را حس کند
هانا در تاریکی به سختی تخت او را پیدا کرد و به سمتش رفت
دست او را گرفت و با نگرانی پرسید:
نیمی. خوبی؟
به سختی جلوی سرفه هایش را گرفت و سعی کرد نفس بکشد
هر بار که کمی هوا از دهانش وارد ریه هایش می کرد مجبور می شد آب دهانش را قورت بدهد
در آن وضعیت نفس کشیدن واقعا برایش سخت بود!
پس از چند لحظه با صدای گرفته ای که خودش هم درست نمی شنید، گفت:
آ. آره.
_ یه دفعه چی شد؟
+ من. به کدو حلوایی حساسیت دارم!.
_ اوه!. فکر می کنم که. باید سعی کنی بخوابی
+ ممنون بابت نصیحت گرانبهات
_ خب چی بگم؟ الان حتما همه رو بیدار می کنی!
+ اگه بتونم یه راهی پیدا کنم که این بو رو از خودم دور کنم می خوابم.
_ مگه نمی گی به کدو حلوایی حساسیت داری؟ پس الان چرا یهو سرفه کردی؟!
+ هانا باید بری دکتر، فکر می کنم حافظت مشکل پیدا کرده
_ منظورت چیه؟!
+ من هر سال این موقع برات توضیح می دم که وقتی به کدو حلوایی حساسیت دارم بوش هم اذیتم می کنه!
_ اوه. آره، یادم رفته بود. به هر حال الان دیگه باید بخوابی
+ من فکر می کنم دیگه یکم برای خوابیدن دیره
_ الان ساعت چهار صبحه!
+ فکر می کنم بد نباشه که یه نگاهی به ساعت بندازی
هانا ساعت مچی اش را از روی میز کنار تختش برداشت و دکمه ای که کنار آن بود را فشار داد
این کار باعث شد نور کمرنگی از صفحه ی ساعت بتابد و صفحه ی آنرا نمایان کند
ساعت چهار را نشان می داد، اما عقربه هایش حرکت نمی کردند
+ هانا ساعتت خراب شده
_ چی؟
هانا ساعت را سمت خودش گرفت و به آن خیره شد
_ چطوری؟! این که تا دیشب درست بود!
+ احتمالا همون ساعت چهار خراب شده. به هر حال الان ساعت ششه
و به ساعت دیواری چوبی خوابگاه اشاره کرد
ساعت خوابگاه ها همه یک شکل بودند، دایره ای و چوبی تیره.
اما عقربه ها و عدد هایش شبرنگ بودند و در تاریکی شب می درخشیدند
ساعت پنج و چهل دقیقه را نشان می داد
یا به عبارتی بیست دقیقه به شش
اگر حالا می خوابید مجبور می شد کمتر از یک ساعت دیگر بیدار شود پس ترجیح می داد بیدار بماند
_ نیمی تو یه ساعت برای خواب وقت داری!
+ باشه، اگه تو خوابت میاد بخواب
_ نیمی. آه، بیخیال، باشه. شب به خیر
سپس بلند شد و به سمت تخت خودش رفت
نیمی نفس عمیقی کشید و این باعث شد بوی کدو حلوایی ریه هایش را پر کند
آرام سرفه کرد و زیر لب گفت:
لعنتی. مجبورم تا یه هفته تحملش کنم!
و دراز کشید و پتویش را روی صورتش کشید تا بوی کدو حلوایی را حس نکند
***
بعد از نزدیک به یک ساعت بی کار دراز کشیدن زنگ بیداری خورد و همه آماده ی رفتن به سالن غذا خوری شدند
نیمی هنوز هم بوی کدو حلوایی را احساس می کرد
معلوم بود! حتما صبحانه شان هم از کدو حلوایی پر شده بود!
کیک کدو حلوایی، آب کدو حلوایی، تکه های کدو حلوایی. آن هم با شکلات!
نیمی از شکلات متنفر بود
از کدو حلوایی هم همین طور؛ مخصوصا که به آن حساسیت هم داشت
اما هر سال هالووین معمولا با کدو حلوایی و شکلات پر می شد
طبیعی هم بود، هالووین به کدو حلوایی و جمع کردن شکلات معروف بود!
تنها خوبی اش این بود که معمولا از یک هفته قبل از هالووین کلاس ها را تعطیل می کردند
یک هفته رهایی از کلاس ها! عالی بود!
نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد
به هر حال او نمی توانست خوشحال باشد
به همراه هانا دنبال میز خلوتی برای نشستن گشت
روی اولین میز خلوتی که چیزی رویش وجود داشت، نشستند
(لازم به ذکر است که قبل از اومدن دانش آموزا غذا هارو تو سینی روی میزا میچینن -.-)
نگاهی به صبحانه اش انداخت
همان طور که حدس زده بود
دوناتی که روی آن شکلات آب شده ریخته بودند
عالی بود! شکلات!
_ دقیقا همون چیزی که انتظار می رفت.
به جز دونات یک لیوان شیر، چند بیسکوییت با کارامل نارنجی (و طرح کدو حلوایی-.-) و یک کارت تبریک کوچک رنگی هم داخل سینی اش بود
هانا بلافاصله بعد از نشستن کارتش را برداشت و آنرا از نزدیک بر انداز کرد
کارت تیره ای با رگه های رنگی و طرح یک پارچه ی سفید. یا شاید یک روح
و نوشته ی نارنجی رنگ ″هالووین مبارک″
نیمی فقط سعی کرد لایه ی شکلات را از دوناتش جدا کند
برای اولین بار گشنه بود و دلش می خواست قبل از سخنرانی بلند و بالای معلم چیزی خورده باشد
***


بی سر و صدا در تابوت را از جا در آورد و روی زمین گذاشت
دست و پای دختر را با چیز های عجیبی به کفه ی تابوت بسته بودند
دستش را آرام بالا برد و دنبال راهی برای باز کردن آنها گشت
در کمال تعجب با اولین باری که آنرا لمس کرد پاره و باز شد
باری دیگر دستش را روی آن کشید
طناب فرسوده و قدیمی بود
همان طور که دست باز دختر را گرفته بود، دست دیگرش را هم باز کرد
دستش را زیر کمر او گرفت و پا هایش را هم باز کرد
سپس پا های او را آرام روی زمین گذاشت و بدون سر و صدا دختر را روی زمین نشاند و به دیوار تکیه داد
سرش را به صورت دختر نزدیک کرد
با شنیدن صدای نفس های او آسوده خاطر شد و سراغ تابوت بعدی رفت
***
گرمی و خیسی خون را روی لباسش احساس می کرد
زیاد آسیب ندیده بود اما لباسش خونی شده بود
به سختی نفس می کشید
بنجی، که کنار او روی زمین افتاده بود، نفس عمیقی کشید و بلند شد
زخم هایش با سرعتی بیش تر از همیشه درمان شده بودند
ماری: اصلا. چرا دارم الکی وقتمو با دو تا بچه تلف می کنم؟!
و ناگهان جادوی عجیبی به سمت آنها پرتاب کرد و در یک چشم بر هم زدن غیب شد
جادویش آسیبی به بنجی و جیرو نزد اما دود زیادی به وجود آورد و باعث شد آنها تا مدتی سرفه کنند
جیرو: این. اهه اهه. این دیگه چی بود؟!
بنجی با نگاهش سالن را گشت اما اثری از ماری پیدا نکرد
در عوض چشمش به شخص دیگری خورد
پسری که چیز شیشه ای عجیبی را با احتیاط روی زمین می گذاشت
اصلا به دیوار ها توجه نکرده بود!
با ترس و تعجب نگاهش را روی دیوار، دور تا دور سالن چرخاند و گفت:
جـ. جی-. اونجا رو نگاه کن.!
جیرو متوجه تابوت ها شده بود
تابوت های شیشه ای که به صورت عمودی و به شکل یک تابلو روی دیوار قرار داشتند
و داخل هر کدام از آنها دختری با مو های زرد رنگ بود!
اما در میان آنها چشم بنجی به دختری خورد که مو هایش بنفش بود
ناگهان با خوشحالی فریاد زد: ایشی!
ایچیرو به صدای او اهمیتی نداد و دختری که درون تابوت بود را بیرون آورد
دختری با مو های زرد حالت دار و بلند
دستش را روی طناب ها کشید و دختر را آزاد کرد
سپس با صدایی که به جیرو و بنجی برسد گفت:
باید آزادشون کنیم. حتما می تونیم با یه جادویی همشونو از اینجا ببریم بیرون
بنجی که رو به روی تابوت ایشی ایستاده بود با حالتی نسبتا عصبی پرسید:
چجوری باید در تابوت ها رو باز کنیم؟
ایچیرو: با گرما
بنجی: اگه اون بیاد چی؟
ایچیرو: نمیاد. یعنی خدا کنه نیاد. هر چند با اون روش خارج شدن عمرا برگرده!
جیرو در حالی که به سمت یکی از تابوت ها می رفت گفت:
مطمئنم با یه دختر مو زرده دیگه بر می گرده
بنجی به کناره های در تابوت شیشه ای گرما داد و آن را آرام از جا در آورد
نگاهش که به طناب ها افتاد پرسید:
حالا چه کار کنم؟
ایچیرو: یه دست بکش روش
به محظ اینکه بنجی دستش را روی طناب ها کشید آنها پودر شدند و روی زمین ریختند
بنجی: هی! تابوت به این محکمی و طناب به این مزخرفی؟
ایچیرو: ببخشید، من این تابوت ها رو درست نکردم ولی به ماری-چان می گم حتما طناباشو برات محکم کنه!
بنجی: اونم که به حرف تو گوش می کنه!
ایچیرو: آره! مگه ندیدی؟ من همین جوری داشتم تابوتا و باز می کردم ولی اون اصلا کاری به کارم نداشت!
جیرو: آره، دیدم چجوری تا قبل از اینکه ما بیاییم تو سایه ها دنبالت می گشت
ایچیرو: اِه!.
در اثر حواس پرتی ایچیرو دختری که داخل تابوت بود روی زمین افتاد و ایچیرو را هم روی زمین انداخت
ایچیرو دستی به سرش، که به زمین خورده بود، کشید و کمی آه و ناله کرد
سپس بلند شد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید تا مبادا بحث به سمت فرار او از ماری برگردد، بلند شد و سراغ تابوت بعد رفت
***
چشمانش را گشود
چیزی به خاطر نداشت
انگار کسی تمام خاطراتش را یده باشد
دردی احساس نمی کرد اما بی حال بود
روی تختی سفید دراز کشیده بود
با نگاهش اتاقی که در آن بود را گشت
اتاقی تمیز بود، با دیوار ها و تخت های سفید که هر تخت با پرده ای آبی رنگ از تخت کناری اش جدا می شد
کنار تختش میز کوچکی بود که رویش یک پارچ آب به همراه یک لیوان داخل یک سینی قرار داشت
تختش به دیوار چسبیده بود
هر از گاهی پرستاری را می دید که با لباسی سفید رنگ این سو و آن سو می دوید
پس از چند دقیقه صدای در اتاق بلند شد
دو نفر وارد شدند و تا او را دیدند، به سمتش دویدند
آنها پدر و مادرش بودند!
با دیدن آنها به خاطر آورد که چرا آنجا بود
آنجا درمانگاه مدرسه بود و او، چندی پیش خود را از پشت بام مدرسه پرت کرده بود
زیر لب گفت: پس بازم نجاتم دادن.
باید می فهمید که هر چند بار هم خود کشی کند نتیجه اش همان می شود
مادرش در حالی که دست او را در دستش می فشرد پرسید:
چی گفتی عزیزم؟ متاسفم، نشنیدم.
با بی حوصلگی جواب داد: هیچی، با خودم بودم
پدرش روی صندلی کنار میز نشست و به دست هایش خیره شد
مادرش هم با ناراحتی به پدرش نگاه کرد
آنها هر دو دلیل خود کشی دخترشان را می دانستند
با بی تفاوتی دستش را از دست مادرش بیرون کشید
مادرش در حالی که با دلخوری و ناراحتی نگاهش می کرد گفت:
آکیـ _
_ الان حوصله ندارم، لطفاً بعدا در موردش حرف بزنیم
و چشمانش را بست و سعی کرد دوباره بخوابد.
***
در راهرو ها چرخ می زد و این سو و آن سو می رفت
چرا. چرا خواهرش را پیدا نمی کرد؟.
*پدرش او را به سمت دیوار هل داد و فریاد زد:
این کار لازمه!
او هم با فریادی بلند تر جواب داد:
مجبور نیستی دخترتون به کشتن بدی! حد اقل. بذار من به جاش برم.
پدرش با صدایی که به بلندی قبل نبود گفت:
نمی فهمی احمق تو یه شیطانی! باید زنده بمونی!*
دندان هایش را بر هم فشرد
او شیطان نبود.
جمله ی پدرش در ذهنش تکرار می شد
″ تو یه شیطانی، تو یه شیطانی، تو یه شیطانی. ″
چرا باید همنوع پدرش باشد؟
با آن لبخند آزاردهنده و دروغ های طبیعی اش!
نه. او شیطان نبود.!
_ چرا، تو همون کسی هستی که فقط برای گرفتن انتقام از پدرت از اونجا برگشتی!
+ من برای انتقام بر نگشتم، من اومدم دنبال اریکا.
_ پس چرا داری همه رو زندانی می کنی؟!
+ من شیطان نیستم
_ قبول کن ماری، تو یه شیطانی
+ من شیطان نیستم. من شیطان نیستم
_ خیلی خب. ثابتش کن!
+ همین الان بدون بردن دختر دیگه ای که ممکنه اریکا باشه بر می گردم! اما. اگه اریکا رو پیدا نکنم چی؟.
_ اریکا مرده ماری، داری خودتو گول می زنی
+ اینجا پره از دخترایی که موهای زرد موج دار دارن، عین اریکا! از کجا معلوم یکیشون واقعا اریکا نباشه که چند سال بزرگ شده؟
_ اریکا هزار سال پیش وقتی از دروازه رد شد مرد؛ به خاطر یه عروسک که پدرت قولش رو به اون داده بود
+ من چرا مردم؟.
کسی جوابی نداد
به اطرافش نگاه کرد
او داشت با چه کسی حرف می زد؟
هیچ کس آن اطراف نبود!
سرش را تکان داد و راهی که رفته بود را برگشت
باید همه را آزاد می کرد
باید به دیانا ثابت می کرد که شیطان نیست.
***
بنجی کنار ایشی روی زمین نشست و دوباره سرش را به صورت او نزدیک کرد
هنوز صدای نفس هایش را می شنید
بنجی: پس چرا بیدار نمی شن؟
ایچیرو: ببخشید که منم نمی دونم
جیرو نگاهی به تمام دختر های که زیر تابوت ها به دیوار تکیه داده بودند کرد
ماری از چه جادویی استفاده کرده بود؟
ناگهان صدای پای کسی را شنید
کسی با قدم های تند به سمت سالن می دوید
چند لحظه بیشتر نگذشت که مردی از دیوار عبور کرد و به آنها پیوست
با دیدن صحنه ای که رو به رویش قرار داشت خشکش زد
_ ایـ . اینجا چه خبره!?!
اصلا توقع دیدن همچین چیزی را نداشت
تمام کسانی که گم شده بودند. همه ی آنها به جز پسر ها بیهوش دور تا دور سالن به دیوار تکیه داده بودند
و بالای سر هر کدام از آنها تابوتی شیشه ای به دیوار چسبیده بود
ایچیرو: فکر می کنم. لازمه توضیح بدم که قبل از اینکه ما اونا رو از توی تابوت ها در بیاریم همشون رو یه دختر عجیب به اسم ماری-چان اینجا زندانی کرده بود
با عصبانیت گفت: و حالا شما اینجا چه کار می کنید؟
ایچیرو با ترس قدمی عقب رفت و خاموش شد
هیچ کس جوابی به او نداد
نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند
_ چند نفر از گمشده ها نیستن
جیرو با تعجب پرسید:
گمشده ها؟ مگه چند وقته اینجاییم؟
رایدون دهانش را باز کرد تا جواب دهد اما متوجه چیزی شد
ماری برگشته بود!
رمانی که چشمش به آنها خورد و دختر ها را دید که از تابوت ها بیرون آمده بودند با عصبانیت فریاد زد:
چه کار می کنید؟ شماها همه ی زحمتامو به باد دادید!
قولش به دیانا را فراموش کرد و ناگهان به سمت آنها حمله ور شد
***
رو به روی دیوار ایستادند
هانا: اینجا که. بنبسته!
ماریس: مگه راهرو هم بنبست داره؟
اریکا: بنبست یعنی چی؟ الان چه کار می کنیم؟
هانا: فکر کنم. مجبوری برگردیم
اریکا: پس ماری چان چی؟!
هانا: مگه نمی بینی؟ دیواره، نمی تونیم بریم جلو تر
ماریس که متفکرانه به دیوار خیره شده بود زیر لب گفت:
صبر کن. فکر کنم. یه چیزی داره
هانا: یعنی چی یه چیزی داره؟
ماریس: یه چیزی یعنی. چه می دونم، یه راهی
هانا: منظورت چیه؟
***
رایدون عینکش را به گوشه ای پرت کرد
چشمانش را بست و بزرگ ترین سپر جادویی ممکن را به وجود آورد تا از خودش و بچه ها محافظت کند
سپر در اثر جادوی ماری به سرعت شکست!
همه با تعجب به او خیره ماندند
رایدون: چه طور؟
ماری طلسم دیگری به سمت آنها پرتاب کرد
رایدون سعی کرد با استفاده از عقاب هایش از بچه ها در برابر طلسم ماری محافظت کند اما موفق نشد و در نهایت ضربه ی او در اثر برخورد با سپر جادویی جیرو خنثی شد
ماری در حالی که دندان های را بر هم می فشرد دنبال راه دیگری برای ضربه زدن به آنها گشت که چشمش به چیزی خورد
عینک رایدون که روی زمین افتاده بود!
حالتی به خودش گرفت که انگار می خواست ضربه ی قدرتمند دیگری سمت آنها پرتاب کند
رایدون آماده ی به وجود آوردن سپر جادویی دیگری شده بود
اما ماری، به جای آنها طلسمش را سمت عینک رایدون پرتاب کرد!
عینک رایدون از چند جا شکست و خرد شد
رایدون: لعنتی!
ماری پوزخندی زد و گفت:
خب، حالا چی؟
***
هانا: هی ماریس، چه کار می کنی؟ می شه به منم یه خبری بدی؟
ماری بدون توجه به حرف هانا ناگهان دستش را از دیوار عبور داد
ماریس: ببین! این که اصلا دیوار نیست! می تونیم رد شیم!
اریکا: می تونیم بریم اون تو؟!
هانا آهی کشید و سرش را تکان داد
چقدر دلش می خواست در مدرسه باشد و حد اقل شام بخورد!
دست کوچک و شفاف اریکا را گرفت و گفت:
فقط از من جدا نشو!
***
ماری طلسم دیگری پرتاب کرد
اینبار هم طلسمش با سپر رایدون برخورد کرد
چرا آنها متوجه نبودند؟
او فقط دنبال اریکا می گشت!
اگر یکی از آن دختر ها اریکا بود.
ناگهان کسی از پشت سرش فریاد زد:
اِه! ماری-چان!
و به سمت او دوید و از پشت او را در آغوش گرفت
_ ماری چان! دلم برات تنگ شده بود!
ماری آرام پایین آمد و پاهایش به زمین چسبیدند
(تا حالا تو هوا معلق بود~|: )
او اریکا بود؟.
دستش را روی چشم راستش گذاشت
او اریکا بود.
+ دیدی؟ اریکا نمرده!
_ اون مرده ماری؛ تو هم مردی
+ پس الان اینجا چه کار می کنیم؟
_ راستش منم نمی دونم. ولی باید سریع تر برگردید و اگر نه ممکنه اتفاق بد تری بیفته
+ ولی تو تسخیرم کردی
_ بیا، حالا آزادت می کنم
علامت روی چشم راستش آرام از بین رفت
روی زمین نشست و صورتش را با دست هایش پوشاند
بالاخره، پس از این همه سال اریکا را پیدا کرده بود!
_ ماری-چان؟.
نفس عمیقی کشید و بلند شد
خم شد، پیشانی اریکا را بوسید و در حالی لبخند می زد گفت:
بیا برگردیم خونه
و دستش را به سمت اریکا گرفت تا دست او را بگیرد
اریکا اول تعجب کرد، اما بعد او هم خندید و دست خواهر بزرگش را گرفت و راه افتاد
زمانی که ش حرکت می کرد برگشت و در حالی که دستش را برای هانا و ماریس تکان می داد با خوشحالی گفت:
خدا حافظ! ممنون که باهام اومدید!
آن دو هر قدمی که جلو می رفتند شفاف تر و شفاف تر می شدند
دیگر کسی اثری از آنها نمی دید
مچ دست ماریس لحظه ای درخشید و نور آبی رنگی از آن آمد
دستبندش برگشته بود!
دختر هایی که بیهوش شده بودند آرام چشمانشان را باز کردن
همه از تعجب خشکشان زده بود
در عرض چند دقیقه، دختر که تسخیر شده بود آزاد شد، دستبندی که از بین رفته بود بازگشت، کسانی که بیهوش شده بودند به هوش آمدند و ارواحی که به دنیای دیگری سفر کرده بودند، به دنیای خودشان بازگشتند
( مطمئنم هیچ کس نفهمید چی شد|: )
ایچیرو: آم. قضیه چیه؟
ماریس: از من می پرسی؟ من از کجا بدونم؟ خودم از تو گیچ ترم!
ایچیرو: ولی وقتی اون اومد شماها باهاش بودید
هانا: اینکه ما باهاش بودیم دلیل نمی شه بدونیم قضیه چیه. نیمی کجاست؟
ایچیرو به نیمی، که رو به روی تابوتی شیشه ای با چهره ای بی حال به اطرافش نگاه می کرد، اشاره کرد
هانا به سمت او دوید و فریاد زد:
نیمی!
***
رایدون دانش آموزان را جمع کرد و آنها را با خودش به مدرسه برد
بدون عینکش پیدا کردن راه برگشت سخت بود اما بالاخره به سالن اول رسیدند
تمام دانش آموزان با دیدن سالن به آن بزرگی شروع به آه و ناله و گلایه کردند
_ ما کی از اینجا اومدیم تو که حالا داریم می ریم بیرون؟
+ پدر پاهامون در میاد که!
* این سالن تا حالا کجا بود که الان تا خواستیم برگردیم یهو ظاهر شد؟
- من از مدرسه شکایت می کنم. چرا باید بذارم ما یده شیم؟ من زانوهایم حساسن!
نیمی: چرا اینا انقدر غرغر می کنن؟.
ایچیرو زیر چشمی به هانا نگاه کرد و گفت:
نمونشونو ندیده بودم
هانا با پرخاشگری گفت: هه هه هه، خندیدم!
ایچیرو زبانش را در آورد و گفت: نگفتم که بخندی
ماریس: اوم. منم یادم نمیاد کی اومدم اینجا.
هانا: دلیل دقیقش اینه که خودت بد بختمون کردی
ایچیرو یاد مناسبتی افتاد که چند روز بیشتر با آنها فاصله نداشت
ایچیرو: هی بچه ها، امروز بیست و هفتم اکتبره
هانا: اِ؟ نمی دونستم بلدی تاریخارو حفظ کنی!
ایچیرو: همین که تو فهمیدی کافیه!
ماریس کمی فکر کرد و گفت:
راست می گی. چند روز دیگه هالووینه
نیمی آهی کشید و زیر لب گفت: از هالووین متنفرم
هانا: آره، طبق معمول
نیمی از تمام مناسبت و ها و جشن ها متنفر بود
بعد از آن اتفاق حق هم داشت
اینکه دلش نخواهد مناسبت ها را با دیگران بگذراند طبیعی بود
دلیل اینکه از جمعیت خوشش نیاید هم منطقی بود
به هر حال. حالا دیگر از آن اتفاق گذشته بود و نیمی هم یاد گرفته بود که دیگر به آن فکر نکند
پس بدون توجه به اتفاقی که شش سال پیش افتاده بود به راهش ادامه داد

با بی‌خیالی توی راهرو های مدرسه راه می رفت تا به کتابخونه برسه
به پاهاش خیره شده بود و آروم قدم بر می داشت.
خودش هم نمی دونست چرا انقدر اصرار داره که اون اتفاق نیفتاده اما حس می کرد اگه دنبال جواب نگرده اتفاق خیلی بدی میوفته!
بازوش به چیز نسبتا سفتی برخورد کرد.
سرشو بلند کرد و به رو به روش نگاه کرد
دو تا دختر با مو های مشکی و خاکستری جلوش وایساده بودن.
چشم دختری که‌ مو های مشکی داشت به شکل عجیبی برق می زد و توجه هر کسی رو جلب می کرد!
_ جلوی چشمتو‌ نگاه کن!
اینو دختری که موهای خاکستری داشت گفت.
_ هیس سومی!
_ اون باید حواسشو جمع کنه!
دختری که موهای مشکی و چشمای درخشان نقره ای داشت لبخند گرمی به نیمی زد
_ چه اشکالی داره اگه یه نفر یه لحظه حواسش نباشه و بخوره به یه نفر دیگه؟
چرا نیمی فکر کرده بود چشمای اون نقره ایه؟
چشمای اون دختر به وضوح مشکی بود!
_ آی!
پسر عجیب و غریبی کنار دختری که موهاش خاکستری بود وایساد
موهاش تقریبا همرنگ دختر بود. با این تفاوت که نصف موهاش خاکستری و نصف دیگه مشکی بود
شباهت عجیبی با دختر کنارش داشت که خواهر و برادر بودنشون رو لو می داد.
_ سوکی. ولم کنم!
پسر گوش خواهرش رو‌ کشید و گفت:
انقدر سعی نکن سر و صدا ایجاد کنی!
_ ولم کنننن!!
نیمی برای چند لحظه به دعوای خواهر و برادر خیره شد.
بعد از چند لحظه با بی‌خیالی از کنارشون رد شد و به سمت کتابخونه رفت
چه دلیلی داشت که بخواد دعوای اونارو نگاه کنه؟
اونم دوقلو های مرموزی که حتی کادر مدرسه هم نمی دونست نژادشون چیه!
نژاد اونا یکی از شش راز مدرسه بود. اولین چیزی در مورد دانش آموزا که به راز های مدرسه اضافه‌ شده!
قبل از ورود اونا به مدرسه این راز ها به ″پنج راز ابدی″ معروف بودن.
هیچ کس جواب اونارو نمی دونست و معلم ها هم از جواب دادن بهشون طفره می رفتن.
در کتابخونه مثل همیشه باز بود
و خودش هم. خب مثل همیشه این موقع روز خالی بود!
سرش رو برای کتابدار ت داد و رفت تو
از اونجایی که خیلی به کتابخونه میومد چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا کتابی که خواد رو پیدا کنه!
همون کتابی که قبل این اتفاقات می خوند و توش دنبال کسایی می گشت که از چوب جادو استفاده کردن.
اونقدر جلو رفت تا به صفحه ای برسه که قبلا اون رو ندیده
عکسی که توی اون صفحه دید باعث شد یاد خوابی بیوفته که بعد از دیدنش اونو فراموش کرده بود.
فراموش کرده بود؟ پس حالا چطور داشت بهش فکر می کرد؟!
اما قبل از اینکه بخواد به خوابش فکر کنه و اونو مرور کنه به کل از ذهنش پریده بود و تنها چیزی که ازش تو ذهنش مونده بود چهره ی آشنای مردی بود که موهای موج‌دار آبی داشت.
دقیقا مثل عکسی که توی کتاب بود!
به اسمش نگاه کرد
″کاوری هیرو″
***
رفت توی خوابگاه و گوشه ی تختش نشست
همون طور که انتظار می رفت توی روز تعطیل خوابگاهشون خالی بود!
رفت توی فکر.
خوابی که دیده بود در مورد چی می تونست باشه؟
چرا چیزی ازش یادش نمیومد؟
به جز اون خواب دیگه ای هم از جدش دیده بود؟
ممکن بود بازم خوابی ازش ببینه و یادش بره؟؟
تا جایی که یادش میومد اولین باری بود که انقدر سوال توی ذهنش بود و نمی دونست چجوری جوابشونو پیدا کنه!
اون باید می فهمید چه خوابی دیده. نمی دونست چرا ولی این خیلی مهم بود!
شاید فقط یه خواب معمولی بود.
اما اون هیچ وقت خواب نمی دید!
حتما یه دلیلی داشت که حالا توی خوابش چهره ی جدش رو‌ دیده بود!
صدای هانا رشته ی افکارش رو پاره کرد
_ چه کار می کنی نیمی؟
_ خوابیدم هانا
_ آها. یادم نبود نشسته می خوابی و تو‌ خواب حرف می زنی
هانا اینو گفت و بدون توجه به نیمی به سمت کیفش رفت تا چیزی از توش در بیاره
_ دنبال چی می گردی؟
_ جام قهرمانی مسابقات شطرنج
_ به نظر می رسه این جام قهرمانی مسابقات شطرنج پیش منه!
هانا خندید و رفت سمت نیمی
_ حواسم نبود که جام قهرمانی مسابقات شطرنجمو بهت قرض دادم!
اما واقعا نیمی از کجا فهمیده بود اون چی می خواد؟!
نیمی کتاب هانا رو از توی کیفش در آورد تا بهش بده.
_ هانا.
به طور ناگهانی به ذهنش رسیده بود که اون سوالو از هانا بپرسه
به هر حال اون بیشتر از نیمی خواب می دید.
_ تو. تا حالا شده خواب ببینی و بعدش یادت بره؟.
_ معلومه! این خیلی طبیعیه!
_ اه. تو همچین موقعی چه کار می کنی که یادت بیاد؟
_ یادم نمیاد.
نیمی جا خورد
یعنی ممکن بود هیچوقت خوابشو یادش نیاد؟!
_ چطور مگه؟
_ هیچی.
_ چیزی شده نیمی؟
چند دقیقه بینشون سکوت برقرار شد
نیمی از همون روز اولی که دنبال این قضیه بود به خودش قول داده بود به کسی چیزی در موردش نگه
اما الان فکر می کرد که شاید بهتر بود از یه نفر کمک بگیره یا یه چیزی بهش بگه.
این که تمام مدت همه چیز و خودش بفهمه و همه کار رو خودش انجام بده یکم براش سخت بود!
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما صدای بلند زنگ کلاس متوقفش کرد
زنگ کلاس؟ اما اون روز تعطیل بود!
نیمی و هانا هر دو با تعجب به سمت در برگشتن و به راهرو نگاه کردن.
چند دقیقه منتظر موندن تا چیزی بگن اما بعد از زنگ تنها صدایی که توی راهرو ها میومد صدای قدم های دانش آموزا بود.
از خوابگاهشون بیرون رفتن و راهرو رو طی کردن تا به کلاسشون برن و بفهمن چی باعث شده تو یه روز تعطیل مجبور شن برن سر کلاس.
راهرو ها و سالن های مدرسه تقریبا ساکت بودن اما صدای پچ پچ بچه ها میومد
همه آروم راه می رفتن و توی راه می ایستادن تا وقت بیشتری برای حرف زدن و به اشتراک گذاشتن تعجبشون پیدا کنن!
بالاخره از بین جمعیت رد شدن و روی یه صندلی توی کلاس نشستن
ریو سنسه پشت میز نشسته بود و با پوزخند به بچه ها نگاه کرد.
منتظر موند تا همه بشینن و کلاس ساکت شه
_ من کی گفتم بشینین؟
کسی چیزی نگفت
_ وقتی این حرفو می زنم یعنی الان باید از روی صندلی هاتون بلند شید!
اینو با عصبانیت گفت و باعث شد همه سریع از جاشون بلند شن
قطعا این عصبانیتش فقط برای ترسوندن بچه ها بود!
از روی صندلی بلند شد و جلوی کلاس وایساد
_ همه. صندلی هاتون رو جمع کنید و بذارید اون گوشه.
وقتی اینو گفت به گوشه ای از کلاس اشاره کرد.
همه شروع کردن به کشیدن صندلی ها روی زمین.
در عرض چند ثانیه کلاس پر از صدای قیژ قیژ کشیده شدن پایه ی صندلی روی زمین شد!
نیمی دست هاشو روی گوش هایش گذاشت و فشار داد
اون از این صدا متنفر بود.
قطعا هیچ کس از این صدای گوش خراش و آزاردهنده خوشش نمیومد!
اما همه مجبور بودن چند دقیقه هم که شده تحملش کنن.
دست هاشو از روی گوشاش برداشت و شروع کرد به هل دادن صندلیش.
بعد از چند دقیقه ریو سنسه گفت:
ولشون کنید! بعدا جا به جا می شن.
حالا صندلی ها نصف کلاس رو گرفته بودن.
_ همتون این سمت کلاس *به سمت خالی کلاس اشاره می کنه* وایسید!
بچه ها طبق حرف ریو سنسه یه طرف کلاس وایسادن
خیلی کم پیش میومد که بتونن سر کلاس اون بشینن!
ریو موهاشو یکم به هم ریخت و به سمت دیگه ای ایستاد
آروم قدم برداشت و بدون اینکه به دانش آموزاش نگاه کنه شروع به حرف زدن کرد
_ احتمالا همتون می خوایید بپرسید که چرا تو روز تعطیل بهتون گفتیم بیاید سر کلاس.
جهت راه رفتنو عوض کرد و به سمت میزش رفت
_ از اونجایی که من تو سخنرانی کردن خوب نیستم و حوصلش رو هم ندارم.
به میزش تکیه داد و دستش رو، که چیز گرد و سیاه رنگی توش بود، نشون داد
_ این براتون توضیح می ده!
دور گوی سیاه رنگ حاله ی سبز آبی به وجود اومد و اونو به پرواز در آورد
گوی بالای کلاس وایساد و جلوی دیوار سفید رنگش صفحه ی عجیب کامپیوتری به وجود آورد
فقط یه صفحه ی مشکی بود با خط سفیدی که از وسطش (یکم پایین تر) رد شده بود
 بعد چند لحظه صداهای عجیب و غریبی از صفحه ی کامپیوتری بلند شد و نقطه های مختلف خط وسطش رو به حرکت در آورد
صدا ها کم کم آروم شدن و صدای زنی رو به گوش رسوندن
_ سلام بچه ها!
زن با لحن عجیب و رباطیکی حرف می زد و با هر باز حرف زدنش نقطه های مختلف خط سفید وسط صفحه رو بالا و پایین می کرد
قطعا اون خط چیزی جز تن صدایی که از صفحه خارج می شد رو نشون نمی داد!
_ من باید مراسم روز دروازده رو توضیح بدم
ریو سنسه حرف زن رو کامل کرد: در واقع برای اینکه اینو براتون توضیح بدیم اومدین اینجا
_ درسته. توی مدرسه ی هیروشی، همیشه مثل همه ی مدرسه ها روز دروازه رو جشن می گیریم! اما از زمان نامشخصی رسم بوده که ما_
+ بهتره فقط چیزی رو توضیح بدی که باید توضیح بدی!
ریو سنسه از منتظر موندن متنفر بود.
_ دارم همه ی چیزایی که لازمه رو توضیح می دم!
+ فقط زود تر تمومش کن.
ریو سنسه اینو‌ گفت و پشت میزش نشست و پاهاشو روی میز انداخت
_ خب. داشتم می گفتم، از زمان نامشخصی رسم بوده که ما توی روز دروازه مراسمی می گیریم که یکم متفاوته.
وقتی صفحه ی رباطی همه چیزو توضیح داد تقریبا همه ی بچه های کلاس سرخ شده بودن!
هانا زیر لب زمزمه کرد: این. خیلی مسخرس.!
حتی گردن و گوش هاشم سرخ شده بودن!
همه ی بچه‌ها شروع به حرف زدن و پچ پچ کردن کرده بودن
هانا: نـ. نیمی. تو. فکر می کنی. کی.؟
نیمی: من نظری ندارم. فکر نمی کردم انقدر خجالتی باشی!
هانا: خجالتی نیستم. فقط.
نیمی: آره آره می دونم. 
هانا: چرا هیزوکا چیزی در موردش بهم نگفته بود؟
نیمی: به نظرت خوشش میاد در مورد همچین چیزی با کسی حرف بزنه؟
ماریس دستشو تا جایی که می تونست بالا کشید و با صدای بلندی گفت:
ولی الان که از روز دروازه گذشته!
خط روی صفحه دوباره شروع به بالا و پایین شدن کرد.
_ درسته اما فکر کنید. دقیقا یه روز قبل از روز دروازه اتفاقی افتاد که باعث شد مجبور شیم تا چهار روز هیچ کاری جز فکر کردن به اون نکنیم! ما هم نمی تونستیم مراسم و کنسل کنیم، برای همین تصمیم گرفتیم به جای روز دروازه اونو توی هالووین برگزار کنیم!
ریو سنسه جلوی کلاس وایساد و گفت: کافیه.
و دستشو بالا آورد و گوی رو سمت خودش کشید
_ کلاس تمومه!
و بشکنی زد و باعث شد در کلاس باز شه.
***
(#دعوا_چیبی@^@)
هیزوکا: اگه برات توضیح می دادم تنبیه می شدم!
هانا: اونا از کجا می خواستن بفهمن که برام توضیح دادی یا نه?!
هیزوکا: از اونجایی که تو قطعا اگه بدونی وقتی می گن ضایع رفتار می کنی
هانا: چی؟ یادمه یه بار با ایچیرو رفتین_
هیزوکا: چی؟؟ هیچی!
هانا: جداً با ایچیرو جایی رفتی?!
هیزوکا: نه ولی اگه منو با ایچیرو دیدی یعنی قطعا چیز وحشتناکی دیدی
ایچیرو: هی! وقتی من هیچی نمی گم خودتون قاطیم نکنید!
هیزوکا: عه! مگه اون دیوار نبود؟
*تیری بر قلب ایچیرو فرو می رود*
ایچیرو: عَی_
هانا: راست می گی منم ترجیح می دادم جاش دیوار ببینم
*تیر دیگری بر قلب ایچیرو فرو می رود و تیر قبل را نصف می کند*
ایچیرو: شما دارید دعوا می کنید، من چه گناهی دارم؟
هیزوکا: دیوارا حرف نمی زنن
*قلب ایچیرو تیر باران می شود و خود مانند افسردگان به دیوار می چسبد*
ایچیرو: آی عم دیوار
هانا: نمی دونستم انگلیسی بلدی!
هیزوکا: آخه فقط خودت بلدی
هانا: .
نیمی: دعواتون تموم نشد؟
*همگی بر می گردند و با چشم های گرد به نیمی خیره می شوند*
(اِند آف #دعوا_چیبی@^@)
هانا: راستی نیمی می خواست یه چیزی بهم بگه!
نیمی: .
هانا با چهره ی منتظر به نیمی خیره شده بود
نیمی قطعا نمی تونست حرفشو اونجا بزنه!
هانا: بگو دیگه!
نیمی: اینجا؟
هانا به دور و برش نگاه کرد: مگه چشه؟
نیمی: هیچی فقط انگار دارم رازمو وسط مدرسه جار می زنم
ایچیرو: رازت؟.
ایچیرو در حالی که تا جای ممکن خم شده بود و به اونا نزدیک شده بود، با لحن کنجکاوی پرسید
(همون فوضول خودمون/: )
هیزوکا یقه ی ایچیرو رو از پشت کشید و بلندش کرد
هانا: چی می شه اگه هیزوکا هم بفهمه؟
نیمی: فکر خوبیه.
نیمی مچ دست هیزوکا رو گرفت و در حالی که اونو با خودش می برد گفت:
بین شما اون از همه عاقل تره!
هانا با چهره ی پوکر گفت: بهترین دوستت.
نیمی بدون توجه به هانا و ایچیرو، هیزوکا رو با خودش تو یه راهروی دیگه برد
فکر می کرد که واقعا بهتر بود به هیزوکا بگه تا هانا!
_ آم. کجا می ریم؟
+ حیاط
_ تو این هوا?!
بارون شدیدی میومد پس قطعا اونجا کسی مزاحمشون نمی شد.
***
_ فکر می کنی چیزی که تو ذهنته درسته؟
نیمی جوابی نداد
_ شاید تصویری که تو ذهنت به وجود اومده از تصورات خودته.
+ اگه حتی یه ذره قدرت تخیل داشتم تو این پنج سال حد اقل یه بار دیگه خواب دیده بودم!
_ . مطمئنی چیزی که دیدی همین بود؟
هیزوکا همون طور که به عکس اشاره کرده بود پرسید
+ الان اصلا چیزی یادم نمیاد. فقط یادمه وقتی این عکسو دیدم همچین چیزی یادم اومد!
_ می دونی. من یه چیزی بلدم که کمک می کنه خوابتو یادت بمونه. ولی خواب قبلیتو یادت نمیاره
+ منظورت چیه؟
_ یعنی باید یه بار دیگه اون خوابو ببینی تا جادوم اثر داشته باشه. در واقع کاری که می کنم چیزی که از ذهنت میگذره رو ضبط می کنه
پس باید یه بار دیگه اون خوابو می دید.
چطوری می خواست بازم خواب ببینه؟
ولی اگه می فهمید چه خوابی دیده.
+ باشه. امتحانش ضرری نداره.
_ شایدم داشته باشه.
+ ها؟
(سیاهی-.-)

_ نه!
مادرش با تعجب بهش خیره شد. چند ثانیه بیشتر نگذشت که عصبانیت هم به تعجب توی صورتش اضافه شد و با حالت تهدید آمیزی پرسید.
_ چی گفتی؟!
_ نه مامان، نـــه!
به صورت مادرش که با خشم منتظر دلیل رفتار پسرش به چشم هاش خیره شده بود نگاه کرد و بعد از مدت ها، یا شاید برای اولین بار، به چشم های مادرش نگاه کرد و با عصبانیت شروع به حرف زدن کرد.
_ چرا میخواید انقدر خود خواه باشید؟ منو از مدرسه ببرید؟ به خاطر همچین چیزی؟! مطمئنم خودتون میدونید که هرچقدرم به بقیه آسیب زده باشه این به نفع همست و اونا هم تا جایی که میتونستن از همه محافظت کردن! اصلا اون دوتا و پدر و مادرشون تا دیروز چقدر براتون اهمیت داشتن که حالا به خاطر اونا میخواید منو از مدرسه ببرید؟! اصلا به چیزی اهمیت میدید؟ حتی منم براتون اهمیتی ندارم که میخواید به خاطر همچین چیز مسخره ای از اینجا بیاریدم بیرون! فقط دلتون میخواد خودتون و بالاتر از بقیه ببینید و بهشون دستور بدید و سرزنششون کنید! ولی نــه! من از این مدرسه نمیرم! میتونید منو مجبور به همه کاری کنید اما نمیتونید مجبورم کنید اینجا رو ول کنم و همه ی عمرمو مثل یه بچه ی اشراف زاده توی خونه بشینم و هرجوری شما میخواید رفتار کنم! من از این مدرسه نمیرم مامان، نــه!
هر چیزی که توی ذهنش میومد و با عصبانیت به زبون آورد. اینا چیزایی بودن که همه ی عمرش جلوی خودشو گرفته بود که چیزی درموردشون نگه، اما حالا که گفته بودشون فکر میکرد که واقعا اهمیتی نداشت که پدر و مادرش بفهمن اون چی فکر میکنه. این واقعیت بود که اون ترجیح میداد از پدر و مادرش دور بمونه و مطمئن بود که اونا اگه واقعا بهش اهمیت میدادن تا حالا باید متوجهش میشدن. پس این واقعیت هم بود که اونا واقعا بهش اهمیت نمیدادن. اونا به هیچی اهمیت نمیدادن.
اونم دیگه اهمیت نمیداد که حرفش چقدر اونارو عصبی میکنه و ممکنه بعدش چه کار کنن. نمیخواست از مدرسه و دوستاش دور شه. نمیخواست همه ی عمرشو اونجوری که پدر و مادرش میخواستن زندگی کنه. نمیخواست انقدر اونجوری که بقیه میخوان رفتار کنه که یادش بره خودش چجوری بود و با دوستاش چجوری رفتار میکرد.
تعجبی نداشت که پدر و مادرش بعد از شنیدن حرفاش از عصبانیت سرخ شن. اینکه مادرش بهش سیلی بزنه و با صدای بلندی که گوششو کر میکنه بگه ″به چه جرات این حرفا رو میزنی؟؟!″
واقعا تعجبی نداشت چون پدر و مادرش همیشه اون چیزی که میخواستن رو ازش میدیدن. اینکه خلاف میل اونا رفتار کنه و همچین حرفایی بزنه براشون غیر قابل تحمل بود.
سرشو پایین انداخت.

آخرین جستجو ها

خرید پستی کلبه کوچک تنهایی من وبلاگ ساندترک comptilinni فروشگاه فایل 1 انتظار رهایی قزوین Bobby's collection orrarockse خبر و کتاب ترس نه اما فاش می گویم حقایق تلخ اند...