محل تبلیغات شما
_ نه!
مادرش با تعجب بهش خیره شد. چند ثانیه بیشتر نگذشت که عصبانیت هم به تعجب توی صورتش اضافه شد و با حالت تهدید آمیزی پرسید.
_ چی گفتی؟!
_ نه مامان، نـــه!
به صورت مادرش که با خشم منتظر دلیل رفتار پسرش به چشم هاش خیره شده بود نگاه کرد و بعد از مدت ها، یا شاید برای اولین بار، به چشم های مادرش نگاه کرد و با عصبانیت شروع به حرف زدن کرد.
_ چرا میخواید انقدر خود خواه باشید؟ منو از مدرسه ببرید؟ به خاطر همچین چیزی؟! مطمئنم خودتون میدونید که هرچقدرم به بقیه آسیب زده باشه این به نفع همست و اونا هم تا جایی که میتونستن از همه محافظت کردن! اصلا اون دوتا و پدر و مادرشون تا دیروز چقدر براتون اهمیت داشتن که حالا به خاطر اونا میخواید منو از مدرسه ببرید؟! اصلا به چیزی اهمیت میدید؟ حتی منم براتون اهمیتی ندارم که میخواید به خاطر همچین چیز مسخره ای از اینجا بیاریدم بیرون! فقط دلتون میخواد خودتون و بالاتر از بقیه ببینید و بهشون دستور بدید و سرزنششون کنید! ولی نــه! من از این مدرسه نمیرم! میتونید منو مجبور به همه کاری کنید اما نمیتونید مجبورم کنید اینجا رو ول کنم و همه ی عمرمو مثل یه بچه ی اشراف زاده توی خونه بشینم و هرجوری شما میخواید رفتار کنم! من از این مدرسه نمیرم مامان، نــه!
هر چیزی که توی ذهنش میومد و با عصبانیت به زبون آورد. اینا چیزایی بودن که همه ی عمرش جلوی خودشو گرفته بود که چیزی درموردشون نگه، اما حالا که گفته بودشون فکر میکرد که واقعا اهمیتی نداشت که پدر و مادرش بفهمن اون چی فکر میکنه. این واقعیت بود که اون ترجیح میداد از پدر و مادرش دور بمونه و مطمئن بود که اونا اگه واقعا بهش اهمیت میدادن تا حالا باید متوجهش میشدن. پس این واقعیت هم بود که اونا واقعا بهش اهمیت نمیدادن. اونا به هیچی اهمیت نمیدادن.
اونم دیگه اهمیت نمیداد که حرفش چقدر اونارو عصبی میکنه و ممکنه بعدش چه کار کنن. نمیخواست از مدرسه و دوستاش دور شه. نمیخواست همه ی عمرشو اونجوری که پدر و مادرش میخواستن زندگی کنه. نمیخواست انقدر اونجوری که بقیه میخوان رفتار کنه که یادش بره خودش چجوری بود و با دوستاش چجوری رفتار میکرد.
تعجبی نداشت که پدر و مادرش بعد از شنیدن حرفاش از عصبانیت سرخ شن. اینکه مادرش بهش سیلی بزنه و با صدای بلندی که گوششو کر میکنه بگه ″به چه جرات این حرفا رو میزنی؟؟!″
واقعا تعجبی نداشت چون پدر و مادرش همیشه اون چیزی که میخواستن رو ازش میدیدن. اینکه خلاف میل اونا رفتار کنه و همچین حرفایی بزنه براشون غیر قابل تحمل بود.
سرشو پایین انداخت.

رویش بهار قیمت اول

داستان ویسگون بخش دوم پارت سوم

داستان ویسگون پارت سوم

مادرش ,پدر ,اهمیت ,اونا ,رفتار ,مدرسه ,پدر و ,و مادرش ,و با ,بود که ,که پدر

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دعای قوم بنی اسرائیل برای فرج حضرت موسی...!!! midppecanrea شگیم موتورسواران شهر تازیان یگان موزیک - دانلود آهنگ جدید otzifoundpunc افسانه دونگ یی gambbookpala نهالستان پارس|فروش نهال در خراسان رضوی|نهالستان درمشهد|نهال گردو بهترین وبلاگ آموزشی ایران