محل تبلیغات شما
بی سر و صدا در تابوت را از جا در آورد و روی زمین گذاشت
دست و پای دختر را با چیز های عجیبی به کفه ی تابوت بسته بودند
دستش را آرام بالا برد و دنبال راهی برای باز کردن آنها گشت
در کمال تعجب با اولین باری که آنرا لمس کرد پاره و باز شد
باری دیگر دستش را روی آن کشید
طناب فرسوده و قدیمی بود
همان طور که دست باز دختر را گرفته بود، دست دیگرش را هم باز کرد
دستش را زیر کمر او گرفت و پا هایش را هم باز کرد
سپس پا های او را آرام روی زمین گذاشت و بدون سر و صدا دختر را روی زمین نشاند و به دیوار تکیه داد
سرش را به صورت دختر نزدیک کرد
با شنیدن صدای نفس های او آسوده خاطر شد و سراغ تابوت بعدی رفت
***
گرمی و خیسی خون را روی لباسش احساس می کرد
زیاد آسیب ندیده بود اما لباسش خونی شده بود
به سختی نفس می کشید
بنجی، که کنار او روی زمین افتاده بود، نفس عمیقی کشید و بلند شد
زخم هایش با سرعتی بیش تر از همیشه درمان شده بودند
ماری: اصلا. چرا دارم الکی وقتمو با دو تا بچه تلف می کنم؟!
و ناگهان جادوی عجیبی به سمت آنها پرتاب کرد و در یک چشم بر هم زدن غیب شد
جادویش آسیبی به بنجی و جیرو نزد اما دود زیادی به وجود آورد و باعث شد آنها تا مدتی سرفه کنند
جیرو: این. اهه اهه. این دیگه چی بود؟!
بنجی با نگاهش سالن را گشت اما اثری از ماری پیدا نکرد
در عوض چشمش به شخص دیگری خورد
پسری که چیز شیشه ای عجیبی را با احتیاط روی زمین می گذاشت
اصلا به دیوار ها توجه نکرده بود!
با ترس و تعجب نگاهش را روی دیوار، دور تا دور سالن چرخاند و گفت:
جـ. جی-. اونجا رو نگاه کن.!
جیرو متوجه تابوت ها شده بود
تابوت های شیشه ای که به صورت عمودی و به شکل یک تابلو روی دیوار قرار داشتند
و داخل هر کدام از آنها دختری با مو های زرد رنگ بود!
اما در میان آنها چشم بنجی به دختری خورد که مو هایش بنفش بود
ناگهان با خوشحالی فریاد زد: ایشی!
ایچیرو به صدای او اهمیتی نداد و دختری که درون تابوت بود را بیرون آورد
دختری با مو های زرد حالت دار و بلند
دستش را روی طناب ها کشید و دختر را آزاد کرد
سپس با صدایی که به جیرو و بنجی برسد گفت:
باید آزادشون کنیم. حتما می تونیم با یه جادویی همشونو از اینجا ببریم بیرون
بنجی که رو به روی تابوت ایشی ایستاده بود با حالتی نسبتا عصبی پرسید:
چجوری باید در تابوت ها رو باز کنیم؟
ایچیرو: با گرما
بنجی: اگه اون بیاد چی؟
ایچیرو: نمیاد. یعنی خدا کنه نیاد. هر چند با اون روش خارج شدن عمرا برگرده!
جیرو در حالی که به سمت یکی از تابوت ها می رفت گفت:
مطمئنم با یه دختر مو زرده دیگه بر می گرده
بنجی به کناره های در تابوت شیشه ای گرما داد و آن را آرام از جا در آورد
نگاهش که به طناب ها افتاد پرسید:
حالا چه کار کنم؟
ایچیرو: یه دست بکش روش
به محظ اینکه بنجی دستش را روی طناب ها کشید آنها پودر شدند و روی زمین ریختند
بنجی: هی! تابوت به این محکمی و طناب به این مزخرفی؟
ایچیرو: ببخشید، من این تابوت ها رو درست نکردم ولی به ماری-چان می گم حتما طناباشو برات محکم کنه!
بنجی: اونم که به حرف تو گوش می کنه!
ایچیرو: آره! مگه ندیدی؟ من همین جوری داشتم تابوتا و باز می کردم ولی اون اصلا کاری به کارم نداشت!
جیرو: آره، دیدم چجوری تا قبل از اینکه ما بیاییم تو سایه ها دنبالت می گشت
ایچیرو: اِه!.
در اثر حواس پرتی ایچیرو دختری که داخل تابوت بود روی زمین افتاد و ایچیرو را هم روی زمین انداخت
ایچیرو دستی به سرش، که به زمین خورده بود، کشید و کمی آه و ناله کرد
سپس بلند شد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید تا مبادا بحث به سمت فرار او از ماری برگردد، بلند شد و سراغ تابوت بعد رفت
***
چشمانش را گشود
چیزی به خاطر نداشت
انگار کسی تمام خاطراتش را یده باشد
دردی احساس نمی کرد اما بی حال بود
روی تختی سفید دراز کشیده بود
با نگاهش اتاقی که در آن بود را گشت
اتاقی تمیز بود، با دیوار ها و تخت های سفید که هر تخت با پرده ای آبی رنگ از تخت کناری اش جدا می شد
کنار تختش میز کوچکی بود که رویش یک پارچ آب به همراه یک لیوان داخل یک سینی قرار داشت
تختش به دیوار چسبیده بود
هر از گاهی پرستاری را می دید که با لباسی سفید رنگ این سو و آن سو می دوید
پس از چند دقیقه صدای در اتاق بلند شد
دو نفر وارد شدند و تا او را دیدند، به سمتش دویدند
آنها پدر و مادرش بودند!
با دیدن آنها به خاطر آورد که چرا آنجا بود
آنجا درمانگاه مدرسه بود و او، چندی پیش خود را از پشت بام مدرسه پرت کرده بود
زیر لب گفت: پس بازم نجاتم دادن.
باید می فهمید که هر چند بار هم خود کشی کند نتیجه اش همان می شود
مادرش در حالی که دست او را در دستش می فشرد پرسید:
چی گفتی عزیزم؟ متاسفم، نشنیدم.
با بی حوصلگی جواب داد: هیچی، با خودم بودم
پدرش روی صندلی کنار میز نشست و به دست هایش خیره شد
مادرش هم با ناراحتی به پدرش نگاه کرد
آنها هر دو دلیل خود کشی دخترشان را می دانستند
با بی تفاوتی دستش را از دست مادرش بیرون کشید
مادرش در حالی که با دلخوری و ناراحتی نگاهش می کرد گفت:
آکیـ _
_ الان حوصله ندارم، لطفاً بعدا در موردش حرف بزنیم
و چشمانش را بست و سعی کرد دوباره بخوابد.
***
در راهرو ها چرخ می زد و این سو و آن سو می رفت
چرا. چرا خواهرش را پیدا نمی کرد؟.
*پدرش او را به سمت دیوار هل داد و فریاد زد:
این کار لازمه!
او هم با فریادی بلند تر جواب داد:
مجبور نیستی دخترتون به کشتن بدی! حد اقل. بذار من به جاش برم.
پدرش با صدایی که به بلندی قبل نبود گفت:
نمی فهمی احمق تو یه شیطانی! باید زنده بمونی!*
دندان هایش را بر هم فشرد
او شیطان نبود.
جمله ی پدرش در ذهنش تکرار می شد
″ تو یه شیطانی، تو یه شیطانی، تو یه شیطانی. ″
چرا باید همنوع پدرش باشد؟
با آن لبخند آزاردهنده و دروغ های طبیعی اش!
نه. او شیطان نبود.!
_ چرا، تو همون کسی هستی که فقط برای گرفتن انتقام از پدرت از اونجا برگشتی!
+ من برای انتقام بر نگشتم، من اومدم دنبال اریکا.
_ پس چرا داری همه رو زندانی می کنی؟!
+ من شیطان نیستم
_ قبول کن ماری، تو یه شیطانی
+ من شیطان نیستم. من شیطان نیستم
_ خیلی خب. ثابتش کن!
+ همین الان بدون بردن دختر دیگه ای که ممکنه اریکا باشه بر می گردم! اما. اگه اریکا رو پیدا نکنم چی؟.
_ اریکا مرده ماری، داری خودتو گول می زنی
+ اینجا پره از دخترایی که موهای زرد موج دار دارن، عین اریکا! از کجا معلوم یکیشون واقعا اریکا نباشه که چند سال بزرگ شده؟
_ اریکا هزار سال پیش وقتی از دروازه رد شد مرد؛ به خاطر یه عروسک که پدرت قولش رو به اون داده بود
+ من چرا مردم؟.
کسی جوابی نداد
به اطرافش نگاه کرد
او داشت با چه کسی حرف می زد؟
هیچ کس آن اطراف نبود!
سرش را تکان داد و راهی که رفته بود را برگشت
باید همه را آزاد می کرد
باید به دیانا ثابت می کرد که شیطان نیست.
***
بنجی کنار ایشی روی زمین نشست و دوباره سرش را به صورت او نزدیک کرد
هنوز صدای نفس هایش را می شنید
بنجی: پس چرا بیدار نمی شن؟
ایچیرو: ببخشید که منم نمی دونم
جیرو نگاهی به تمام دختر های که زیر تابوت ها به دیوار تکیه داده بودند کرد
ماری از چه جادویی استفاده کرده بود؟
ناگهان صدای پای کسی را شنید
کسی با قدم های تند به سمت سالن می دوید
چند لحظه بیشتر نگذشت که مردی از دیوار عبور کرد و به آنها پیوست
با دیدن صحنه ای که رو به رویش قرار داشت خشکش زد
_ ایـ . اینجا چه خبره!?!
اصلا توقع دیدن همچین چیزی را نداشت
تمام کسانی که گم شده بودند. همه ی آنها به جز پسر ها بیهوش دور تا دور سالن به دیوار تکیه داده بودند
و بالای سر هر کدام از آنها تابوتی شیشه ای به دیوار چسبیده بود
ایچیرو: فکر می کنم. لازمه توضیح بدم که قبل از اینکه ما اونا رو از توی تابوت ها در بیاریم همشون رو یه دختر عجیب به اسم ماری-چان اینجا زندانی کرده بود
با عصبانیت گفت: و حالا شما اینجا چه کار می کنید؟
ایچیرو با ترس قدمی عقب رفت و خاموش شد
هیچ کس جوابی به او نداد
نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند
_ چند نفر از گمشده ها نیستن
جیرو با تعجب پرسید:
گمشده ها؟ مگه چند وقته اینجاییم؟
رایدون دهانش را باز کرد تا جواب دهد اما متوجه چیزی شد
ماری برگشته بود!
رمانی که چشمش به آنها خورد و دختر ها را دید که از تابوت ها بیرون آمده بودند با عصبانیت فریاد زد:
چه کار می کنید؟ شماها همه ی زحمتامو به باد دادید!
قولش به دیانا را فراموش کرد و ناگهان به سمت آنها حمله ور شد
***
رو به روی دیوار ایستادند
هانا: اینجا که. بنبسته!
ماریس: مگه راهرو هم بنبست داره؟
اریکا: بنبست یعنی چی؟ الان چه کار می کنیم؟
هانا: فکر کنم. مجبوری برگردیم
اریکا: پس ماری چان چی؟!
هانا: مگه نمی بینی؟ دیواره، نمی تونیم بریم جلو تر
ماریس که متفکرانه به دیوار خیره شده بود زیر لب گفت:
صبر کن. فکر کنم. یه چیزی داره
هانا: یعنی چی یه چیزی داره؟
ماریس: یه چیزی یعنی. چه می دونم، یه راهی
هانا: منظورت چیه؟
***
رایدون عینکش را به گوشه ای پرت کرد
چشمانش را بست و بزرگ ترین سپر جادویی ممکن را به وجود آورد تا از خودش و بچه ها محافظت کند
سپر در اثر جادوی ماری به سرعت شکست!
همه با تعجب به او خیره ماندند
رایدون: چه طور؟
ماری طلسم دیگری به سمت آنها پرتاب کرد
رایدون سعی کرد با استفاده از عقاب هایش از بچه ها در برابر طلسم ماری محافظت کند اما موفق نشد و در نهایت ضربه ی او در اثر برخورد با سپر جادویی جیرو خنثی شد
ماری در حالی که دندان های را بر هم می فشرد دنبال راه دیگری برای ضربه زدن به آنها گشت که چشمش به چیزی خورد
عینک رایدون که روی زمین افتاده بود!
حالتی به خودش گرفت که انگار می خواست ضربه ی قدرتمند دیگری سمت آنها پرتاب کند
رایدون آماده ی به وجود آوردن سپر جادویی دیگری شده بود
اما ماری، به جای آنها طلسمش را سمت عینک رایدون پرتاب کرد!
عینک رایدون از چند جا شکست و خرد شد
رایدون: لعنتی!
ماری پوزخندی زد و گفت:
خب، حالا چی؟
***
هانا: هی ماریس، چه کار می کنی؟ می شه به منم یه خبری بدی؟
ماری بدون توجه به حرف هانا ناگهان دستش را از دیوار عبور داد
ماریس: ببین! این که اصلا دیوار نیست! می تونیم رد شیم!
اریکا: می تونیم بریم اون تو؟!
هانا آهی کشید و سرش را تکان داد
چقدر دلش می خواست در مدرسه باشد و حد اقل شام بخورد!
دست کوچک و شفاف اریکا را گرفت و گفت:
فقط از من جدا نشو!
***
ماری طلسم دیگری پرتاب کرد
اینبار هم طلسمش با سپر رایدون برخورد کرد
چرا آنها متوجه نبودند؟
او فقط دنبال اریکا می گشت!
اگر یکی از آن دختر ها اریکا بود.
ناگهان کسی از پشت سرش فریاد زد:
اِه! ماری-چان!
و به سمت او دوید و از پشت او را در آغوش گرفت
_ ماری چان! دلم برات تنگ شده بود!
ماری آرام پایین آمد و پاهایش به زمین چسبیدند
(تا حالا تو هوا معلق بود~|: )
او اریکا بود؟.
دستش را روی چشم راستش گذاشت
او اریکا بود.
+ دیدی؟ اریکا نمرده!
_ اون مرده ماری؛ تو هم مردی
+ پس الان اینجا چه کار می کنیم؟
_ راستش منم نمی دونم. ولی باید سریع تر برگردید و اگر نه ممکنه اتفاق بد تری بیفته
+ ولی تو تسخیرم کردی
_ بیا، حالا آزادت می کنم
علامت روی چشم راستش آرام از بین رفت
روی زمین نشست و صورتش را با دست هایش پوشاند
بالاخره، پس از این همه سال اریکا را پیدا کرده بود!
_ ماری-چان؟.
نفس عمیقی کشید و بلند شد
خم شد، پیشانی اریکا را بوسید و در حالی لبخند می زد گفت:
بیا برگردیم خونه
و دستش را به سمت اریکا گرفت تا دست او را بگیرد
اریکا اول تعجب کرد، اما بعد او هم خندید و دست خواهر بزرگش را گرفت و راه افتاد
زمانی که ش حرکت می کرد برگشت و در حالی که دستش را برای هانا و ماریس تکان می داد با خوشحالی گفت:
خدا حافظ! ممنون که باهام اومدید!
آن دو هر قدمی که جلو می رفتند شفاف تر و شفاف تر می شدند
دیگر کسی اثری از آنها نمی دید
مچ دست ماریس لحظه ای درخشید و نور آبی رنگی از آن آمد
دستبندش برگشته بود!
دختر هایی که بیهوش شده بودند آرام چشمانشان را باز کردن
همه از تعجب خشکشان زده بود
در عرض چند دقیقه، دختر که تسخیر شده بود آزاد شد، دستبندی که از بین رفته بود بازگشت، کسانی که بیهوش شده بودند به هوش آمدند و ارواحی که به دنیای دیگری سفر کرده بودند، به دنیای خودشان بازگشتند
( مطمئنم هیچ کس نفهمید چی شد|: )
ایچیرو: آم. قضیه چیه؟
ماریس: از من می پرسی؟ من از کجا بدونم؟ خودم از تو گیچ ترم!
ایچیرو: ولی وقتی اون اومد شماها باهاش بودید
هانا: اینکه ما باهاش بودیم دلیل نمی شه بدونیم قضیه چیه. نیمی کجاست؟
ایچیرو به نیمی، که رو به روی تابوتی شیشه ای با چهره ای بی حال به اطرافش نگاه می کرد، اشاره کرد
هانا به سمت او دوید و فریاد زد:
نیمی!
***
رایدون دانش آموزان را جمع کرد و آنها را با خودش به مدرسه برد
بدون عینکش پیدا کردن راه برگشت سخت بود اما بالاخره به سالن اول رسیدند
تمام دانش آموزان با دیدن سالن به آن بزرگی شروع به آه و ناله و گلایه کردند
_ ما کی از اینجا اومدیم تو که حالا داریم می ریم بیرون؟
+ پدر پاهامون در میاد که!
* این سالن تا حالا کجا بود که الان تا خواستیم برگردیم یهو ظاهر شد؟
- من از مدرسه شکایت می کنم. چرا باید بذارم ما یده شیم؟ من زانوهایم حساسن!
نیمی: چرا اینا انقدر غرغر می کنن؟.
ایچیرو زیر چشمی به هانا نگاه کرد و گفت:
نمونشونو ندیده بودم
هانا با پرخاشگری گفت: هه هه هه، خندیدم!
ایچیرو زبانش را در آورد و گفت: نگفتم که بخندی
ماریس: اوم. منم یادم نمیاد کی اومدم اینجا.
هانا: دلیل دقیقش اینه که خودت بد بختمون کردی
ایچیرو یاد مناسبتی افتاد که چند روز بیشتر با آنها فاصله نداشت
ایچیرو: هی بچه ها، امروز بیست و هفتم اکتبره
هانا: اِ؟ نمی دونستم بلدی تاریخارو حفظ کنی!
ایچیرو: همین که تو فهمیدی کافیه!
ماریس کمی فکر کرد و گفت:
راست می گی. چند روز دیگه هالووینه
نیمی آهی کشید و زیر لب گفت: از هالووین متنفرم
هانا: آره، طبق معمول
نیمی از تمام مناسبت و ها و جشن ها متنفر بود
بعد از آن اتفاق حق هم داشت
اینکه دلش نخواهد مناسبت ها را با دیگران بگذراند طبیعی بود
دلیل اینکه از جمعیت خوشش نیاید هم منطقی بود
به هر حال. حالا دیگر از آن اتفاق گذشته بود و نیمی هم یاد گرفته بود که دیگر به آن فکر نکند
پس بدون توجه به اتفاقی که شش سال پیش افتاده بود به راهش ادامه داد

رویش بهار قیمت اول

داستان ویسگون بخش دوم پارت سوم

داستان ویسگون پارت سوم

ها ,روی ,اریکا ,هم ,تابوت ,یه ,روی زمین ,به سمت ,که به ,تابوت ها ,دستش را

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخبار دنیای فناوری گوشی ها موبایل shinenewstop دانلود بازی Farming Giant برای کامپیوتر buphycalto letexrolom هیئت عشاق العباس (ع) زیباشهر longpupartghaz tiborcara reghuidauha دانشگاه برتر و آینده ایران