محل تبلیغات شما
با بی‌خیالی توی راهرو های مدرسه راه می رفت تا به کتابخونه برسه
به پاهاش خیره شده بود و آروم قدم بر می داشت.
خودش هم نمی دونست چرا انقدر اصرار داره که اون اتفاق نیفتاده اما حس می کرد اگه دنبال جواب نگرده اتفاق خیلی بدی میوفته!
بازوش به چیز نسبتا سفتی برخورد کرد.
سرشو بلند کرد و به رو به روش نگاه کرد
دو تا دختر با مو های مشکی و خاکستری جلوش وایساده بودن.
چشم دختری که‌ مو های مشکی داشت به شکل عجیبی برق می زد و توجه هر کسی رو جلب می کرد!
_ جلوی چشمتو‌ نگاه کن!
اینو دختری که موهای خاکستری داشت گفت.
_ هیس سومی!
_ اون باید حواسشو جمع کنه!
دختری که موهای مشکی و چشمای درخشان نقره ای داشت لبخند گرمی به نیمی زد
_ چه اشکالی داره اگه یه نفر یه لحظه حواسش نباشه و بخوره به یه نفر دیگه؟
چرا نیمی فکر کرده بود چشمای اون نقره ایه؟
چشمای اون دختر به وضوح مشکی بود!
_ آی!
پسر عجیب و غریبی کنار دختری که موهاش خاکستری بود وایساد
موهاش تقریبا همرنگ دختر بود. با این تفاوت که نصف موهاش خاکستری و نصف دیگه مشکی بود
شباهت عجیبی با دختر کنارش داشت که خواهر و برادر بودنشون رو لو می داد.
_ سوکی. ولم کنم!
پسر گوش خواهرش رو‌ کشید و گفت:
انقدر سعی نکن سر و صدا ایجاد کنی!
_ ولم کنننن!!
نیمی برای چند لحظه به دعوای خواهر و برادر خیره شد.
بعد از چند لحظه با بی‌خیالی از کنارشون رد شد و به سمت کتابخونه رفت
چه دلیلی داشت که بخواد دعوای اونارو نگاه کنه؟
اونم دوقلو های مرموزی که حتی کادر مدرسه هم نمی دونست نژادشون چیه!
نژاد اونا یکی از شش راز مدرسه بود. اولین چیزی در مورد دانش آموزا که به راز های مدرسه اضافه‌ شده!
قبل از ورود اونا به مدرسه این راز ها به ″پنج راز ابدی″ معروف بودن.
هیچ کس جواب اونارو نمی دونست و معلم ها هم از جواب دادن بهشون طفره می رفتن.
در کتابخونه مثل همیشه باز بود
و خودش هم. خب مثل همیشه این موقع روز خالی بود!
سرش رو برای کتابدار ت داد و رفت تو
از اونجایی که خیلی به کتابخونه میومد چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا کتابی که خواد رو پیدا کنه!
همون کتابی که قبل این اتفاقات می خوند و توش دنبال کسایی می گشت که از چوب جادو استفاده کردن.
اونقدر جلو رفت تا به صفحه ای برسه که قبلا اون رو ندیده
عکسی که توی اون صفحه دید باعث شد یاد خوابی بیوفته که بعد از دیدنش اونو فراموش کرده بود.
فراموش کرده بود؟ پس حالا چطور داشت بهش فکر می کرد؟!
اما قبل از اینکه بخواد به خوابش فکر کنه و اونو مرور کنه به کل از ذهنش پریده بود و تنها چیزی که ازش تو ذهنش مونده بود چهره ی آشنای مردی بود که موهای موج‌دار آبی داشت.
دقیقا مثل عکسی که توی کتاب بود!
به اسمش نگاه کرد
″کاوری هیرو″
***
رفت توی خوابگاه و گوشه ی تختش نشست
همون طور که انتظار می رفت توی روز تعطیل خوابگاهشون خالی بود!
رفت توی فکر.
خوابی که دیده بود در مورد چی می تونست باشه؟
چرا چیزی ازش یادش نمیومد؟
به جز اون خواب دیگه ای هم از جدش دیده بود؟
ممکن بود بازم خوابی ازش ببینه و یادش بره؟؟
تا جایی که یادش میومد اولین باری بود که انقدر سوال توی ذهنش بود و نمی دونست چجوری جوابشونو پیدا کنه!
اون باید می فهمید چه خوابی دیده. نمی دونست چرا ولی این خیلی مهم بود!
شاید فقط یه خواب معمولی بود.
اما اون هیچ وقت خواب نمی دید!
حتما یه دلیلی داشت که حالا توی خوابش چهره ی جدش رو‌ دیده بود!
صدای هانا رشته ی افکارش رو پاره کرد
_ چه کار می کنی نیمی؟
_ خوابیدم هانا
_ آها. یادم نبود نشسته می خوابی و تو‌ خواب حرف می زنی
هانا اینو گفت و بدون توجه به نیمی به سمت کیفش رفت تا چیزی از توش در بیاره
_ دنبال چی می گردی؟
_ جام قهرمانی مسابقات شطرنج
_ به نظر می رسه این جام قهرمانی مسابقات شطرنج پیش منه!
هانا خندید و رفت سمت نیمی
_ حواسم نبود که جام قهرمانی مسابقات شطرنجمو بهت قرض دادم!
اما واقعا نیمی از کجا فهمیده بود اون چی می خواد؟!
نیمی کتاب هانا رو از توی کیفش در آورد تا بهش بده.
_ هانا.
به طور ناگهانی به ذهنش رسیده بود که اون سوالو از هانا بپرسه
به هر حال اون بیشتر از نیمی خواب می دید.
_ تو. تا حالا شده خواب ببینی و بعدش یادت بره؟.
_ معلومه! این خیلی طبیعیه!
_ اه. تو همچین موقعی چه کار می کنی که یادت بیاد؟
_ یادم نمیاد.
نیمی جا خورد
یعنی ممکن بود هیچوقت خوابشو یادش نیاد؟!
_ چطور مگه؟
_ هیچی.
_ چیزی شده نیمی؟
چند دقیقه بینشون سکوت برقرار شد
نیمی از همون روز اولی که دنبال این قضیه بود به خودش قول داده بود به کسی چیزی در موردش نگه
اما الان فکر می کرد که شاید بهتر بود از یه نفر کمک بگیره یا یه چیزی بهش بگه.
این که تمام مدت همه چیز و خودش بفهمه و همه کار رو خودش انجام بده یکم براش سخت بود!
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما صدای بلند زنگ کلاس متوقفش کرد
زنگ کلاس؟ اما اون روز تعطیل بود!
نیمی و هانا هر دو با تعجب به سمت در برگشتن و به راهرو نگاه کردن.
چند دقیقه منتظر موندن تا چیزی بگن اما بعد از زنگ تنها صدایی که توی راهرو ها میومد صدای قدم های دانش آموزا بود.
از خوابگاهشون بیرون رفتن و راهرو رو طی کردن تا به کلاسشون برن و بفهمن چی باعث شده تو یه روز تعطیل مجبور شن برن سر کلاس.
راهرو ها و سالن های مدرسه تقریبا ساکت بودن اما صدای پچ پچ بچه ها میومد
همه آروم راه می رفتن و توی راه می ایستادن تا وقت بیشتری برای حرف زدن و به اشتراک گذاشتن تعجبشون پیدا کنن!
بالاخره از بین جمعیت رد شدن و روی یه صندلی توی کلاس نشستن
ریو سنسه پشت میز نشسته بود و با پوزخند به بچه ها نگاه کرد.
منتظر موند تا همه بشینن و کلاس ساکت شه
_ من کی گفتم بشینین؟
کسی چیزی نگفت
_ وقتی این حرفو می زنم یعنی الان باید از روی صندلی هاتون بلند شید!
اینو با عصبانیت گفت و باعث شد همه سریع از جاشون بلند شن
قطعا این عصبانیتش فقط برای ترسوندن بچه ها بود!
از روی صندلی بلند شد و جلوی کلاس وایساد
_ همه. صندلی هاتون رو جمع کنید و بذارید اون گوشه.
وقتی اینو گفت به گوشه ای از کلاس اشاره کرد.
همه شروع کردن به کشیدن صندلی ها روی زمین.
در عرض چند ثانیه کلاس پر از صدای قیژ قیژ کشیده شدن پایه ی صندلی روی زمین شد!
نیمی دست هاشو روی گوش هایش گذاشت و فشار داد
اون از این صدا متنفر بود.
قطعا هیچ کس از این صدای گوش خراش و آزاردهنده خوشش نمیومد!
اما همه مجبور بودن چند دقیقه هم که شده تحملش کنن.
دست هاشو از روی گوشاش برداشت و شروع کرد به هل دادن صندلیش.
بعد از چند دقیقه ریو سنسه گفت:
ولشون کنید! بعدا جا به جا می شن.
حالا صندلی ها نصف کلاس رو گرفته بودن.
_ همتون این سمت کلاس *به سمت خالی کلاس اشاره می کنه* وایسید!
بچه ها طبق حرف ریو سنسه یه طرف کلاس وایسادن
خیلی کم پیش میومد که بتونن سر کلاس اون بشینن!
ریو موهاشو یکم به هم ریخت و به سمت دیگه ای ایستاد
آروم قدم برداشت و بدون اینکه به دانش آموزاش نگاه کنه شروع به حرف زدن کرد
_ احتمالا همتون می خوایید بپرسید که چرا تو روز تعطیل بهتون گفتیم بیاید سر کلاس.
جهت راه رفتنو عوض کرد و به سمت میزش رفت
_ از اونجایی که من تو سخنرانی کردن خوب نیستم و حوصلش رو هم ندارم.
به میزش تکیه داد و دستش رو، که چیز گرد و سیاه رنگی توش بود، نشون داد
_ این براتون توضیح می ده!
دور گوی سیاه رنگ حاله ی سبز آبی به وجود اومد و اونو به پرواز در آورد
گوی بالای کلاس وایساد و جلوی دیوار سفید رنگش صفحه ی عجیب کامپیوتری به وجود آورد
فقط یه صفحه ی مشکی بود با خط سفیدی که از وسطش (یکم پایین تر) رد شده بود
 بعد چند لحظه صداهای عجیب و غریبی از صفحه ی کامپیوتری بلند شد و نقطه های مختلف خط وسطش رو به حرکت در آورد
صدا ها کم کم آروم شدن و صدای زنی رو به گوش رسوندن
_ سلام بچه ها!
زن با لحن عجیب و رباطیکی حرف می زد و با هر باز حرف زدنش نقطه های مختلف خط سفید وسط صفحه رو بالا و پایین می کرد
قطعا اون خط چیزی جز تن صدایی که از صفحه خارج می شد رو نشون نمی داد!
_ من باید مراسم روز دروازده رو توضیح بدم
ریو سنسه حرف زن رو کامل کرد: در واقع برای اینکه اینو براتون توضیح بدیم اومدین اینجا
_ درسته. توی مدرسه ی هیروشی، همیشه مثل همه ی مدرسه ها روز دروازه رو جشن می گیریم! اما از زمان نامشخصی رسم بوده که ما_
+ بهتره فقط چیزی رو توضیح بدی که باید توضیح بدی!
ریو سنسه از منتظر موندن متنفر بود.
_ دارم همه ی چیزایی که لازمه رو توضیح می دم!
+ فقط زود تر تمومش کن.
ریو سنسه اینو‌ گفت و پشت میزش نشست و پاهاشو روی میز انداخت
_ خب. داشتم می گفتم، از زمان نامشخصی رسم بوده که ما توی روز دروازه مراسمی می گیریم که یکم متفاوته.
وقتی صفحه ی رباطی همه چیزو توضیح داد تقریبا همه ی بچه های کلاس سرخ شده بودن!
هانا زیر لب زمزمه کرد: این. خیلی مسخرس.!
حتی گردن و گوش هاشم سرخ شده بودن!
همه ی بچه‌ها شروع به حرف زدن و پچ پچ کردن کرده بودن
هانا: نـ. نیمی. تو. فکر می کنی. کی.؟
نیمی: من نظری ندارم. فکر نمی کردم انقدر خجالتی باشی!
هانا: خجالتی نیستم. فقط.
نیمی: آره آره می دونم. 
هانا: چرا هیزوکا چیزی در موردش بهم نگفته بود؟
نیمی: به نظرت خوشش میاد در مورد همچین چیزی با کسی حرف بزنه؟
ماریس دستشو تا جایی که می تونست بالا کشید و با صدای بلندی گفت:
ولی الان که از روز دروازه گذشته!
خط روی صفحه دوباره شروع به بالا و پایین شدن کرد.
_ درسته اما فکر کنید. دقیقا یه روز قبل از روز دروازه اتفاقی افتاد که باعث شد مجبور شیم تا چهار روز هیچ کاری جز فکر کردن به اون نکنیم! ما هم نمی تونستیم مراسم و کنسل کنیم، برای همین تصمیم گرفتیم به جای روز دروازه اونو توی هالووین برگزار کنیم!
ریو سنسه جلوی کلاس وایساد و گفت: کافیه.
و دستشو بالا آورد و گوی رو سمت خودش کشید
_ کلاس تمومه!
و بشکنی زد و باعث شد در کلاس باز شه.
***
(#دعوا_چیبی@^@)
هیزوکا: اگه برات توضیح می دادم تنبیه می شدم!
هانا: اونا از کجا می خواستن بفهمن که برام توضیح دادی یا نه?!
هیزوکا: از اونجایی که تو قطعا اگه بدونی وقتی می گن ضایع رفتار می کنی
هانا: چی؟ یادمه یه بار با ایچیرو رفتین_
هیزوکا: چی؟؟ هیچی!
هانا: جداً با ایچیرو جایی رفتی?!
هیزوکا: نه ولی اگه منو با ایچیرو دیدی یعنی قطعا چیز وحشتناکی دیدی
ایچیرو: هی! وقتی من هیچی نمی گم خودتون قاطیم نکنید!
هیزوکا: عه! مگه اون دیوار نبود؟
*تیری بر قلب ایچیرو فرو می رود*
ایچیرو: عَی_
هانا: راست می گی منم ترجیح می دادم جاش دیوار ببینم
*تیر دیگری بر قلب ایچیرو فرو می رود و تیر قبل را نصف می کند*
ایچیرو: شما دارید دعوا می کنید، من چه گناهی دارم؟
هیزوکا: دیوارا حرف نمی زنن
*قلب ایچیرو تیر باران می شود و خود مانند افسردگان به دیوار می چسبد*
ایچیرو: آی عم دیوار
هانا: نمی دونستم انگلیسی بلدی!
هیزوکا: آخه فقط خودت بلدی
هانا: .
نیمی: دعواتون تموم نشد؟
*همگی بر می گردند و با چشم های گرد به نیمی خیره می شوند*
(اِند آف #دعوا_چیبی@^@)
هانا: راستی نیمی می خواست یه چیزی بهم بگه!
نیمی: .
هانا با چهره ی منتظر به نیمی خیره شده بود
نیمی قطعا نمی تونست حرفشو اونجا بزنه!
هانا: بگو دیگه!
نیمی: اینجا؟
هانا به دور و برش نگاه کرد: مگه چشه؟
نیمی: هیچی فقط انگار دارم رازمو وسط مدرسه جار می زنم
ایچیرو: رازت؟.
ایچیرو در حالی که تا جای ممکن خم شده بود و به اونا نزدیک شده بود، با لحن کنجکاوی پرسید
(همون فوضول خودمون/: )
هیزوکا یقه ی ایچیرو رو از پشت کشید و بلندش کرد
هانا: چی می شه اگه هیزوکا هم بفهمه؟
نیمی: فکر خوبیه.
نیمی مچ دست هیزوکا رو گرفت و در حالی که اونو با خودش می برد گفت:
بین شما اون از همه عاقل تره!
هانا با چهره ی پوکر گفت: بهترین دوستت.
نیمی بدون توجه به هانا و ایچیرو، هیزوکا رو با خودش تو یه راهروی دیگه برد
فکر می کرد که واقعا بهتر بود به هیزوکا بگه تا هانا!
_ آم. کجا می ریم؟
+ حیاط
_ تو این هوا?!
بارون شدیدی میومد پس قطعا اونجا کسی مزاحمشون نمی شد.
***
_ فکر می کنی چیزی که تو ذهنته درسته؟
نیمی جوابی نداد
_ شاید تصویری که تو ذهنت به وجود اومده از تصورات خودته.
+ اگه حتی یه ذره قدرت تخیل داشتم تو این پنج سال حد اقل یه بار دیگه خواب دیده بودم!
_ . مطمئنی چیزی که دیدی همین بود؟
هیزوکا همون طور که به عکس اشاره کرده بود پرسید
+ الان اصلا چیزی یادم نمیاد. فقط یادمه وقتی این عکسو دیدم همچین چیزی یادم اومد!
_ می دونی. من یه چیزی بلدم که کمک می کنه خوابتو یادت بمونه. ولی خواب قبلیتو یادت نمیاره
+ منظورت چیه؟
_ یعنی باید یه بار دیگه اون خوابو ببینی تا جادوم اثر داشته باشه. در واقع کاری که می کنم چیزی که از ذهنت میگذره رو ضبط می کنه
پس باید یه بار دیگه اون خوابو می دید.
چطوری می خواست بازم خواب ببینه؟
ولی اگه می فهمید چه خوابی دیده.
+ باشه. امتحانش ضرری نداره.
_ شایدم داشته باشه.
+ ها؟
(سیاهی-.-)

رویش بهار قیمت اول

داستان ویسگون بخش دوم پارت سوم

داستان ویسگون پارت سوم

رو ,نیمی ,چیزی ,اون ,یه ,ی ,و به ,ریو سنسه ,به سمت ,بود و ,نمی دونست ,قهرمانی مسابقات شطرنج

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی مجاز 1937 ایران خودرو (پورمحمودی) terfoasofgolf Kenneth's collection انواع پروژه فایل اکی 1 Reinaldo's collection Kim's page Irene's collection عقابهای سفید lissoytranmind کلاس کارو فناوری .... خانم ملیانیان دبیر کارو فناوری9 ،8، 7